من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

چرت و پرت

مگه میشه آدم خودش رو توی آیینه از پشت سر ببینه ؟ حتما صورتم رو خوب نشستم !! شاید هم باید ... نه!! ربطی نداره !! لعنت به این سیگار ... بار چندمه که دارم کام میگیرم و صورتم رو میشورم!! بیدار شو ... انقدر خوابی که خودت رو توی آیینه از پشت سر میبینی ... اون هم ثابت!! اون هم شبیه یه موزاییک !! یه موزاییک سفید ...


= میشه انقدر پات رو تکون ندی؟ 

- نه !!

= از اون که جدید گرفتی خوشم نمیاد، شبیه تسبیحه

- چای بریزم یا همون رو میخوری ؟

= گفتی اومد توی اتاقت بعد نفهمیدی چی شد که ...  پشت تلفن گفت میشه اگه نرسیدی خونه برگردی پیشم؟! 

- حتی حاضر نشد بلند بشه از جاش ... انتظار داری توی اون سرما با یه لحاف روی زمین ... صبح هیچی نگفت فقط گردو پوست کند!

= خوردی ازش؟ 

- من گردو دوست ندارم! گفتم بیا ... گفت دارم سیگار میکشم ... گفتم من دلم برای اون آدمی که الان نیستی تنگ شده ... گفت یه خرگوش جدید خریدم !! بازی میکنه !! 

=تو که خرگوش نیستی !! 

- آره ... تازه همین چند روز پیش هم توی راه پله با چند تا غریبه دیدتش ... میگفت چند ماهه با مامانه حرف نزده !!

= چی بگم بهت ؟! انقدر راه نرو ... عصبیم میکنی!

- بعد اومد که برگرده ... یه هو دستش رو ... ... خیلی ترسیدم ... یه عابر احمق اون پایین واستاده بود نیگا میکرد انگار منتظر بود من بی افتم بخنده :))))) 

= بازم گفت تو همه چیزت بزرگ نماییه ؟! ... حالا چی خوردی؟ 

- نه من فقط تا خونه سعی میکردم خوابم نبره! با آهنگ بلند آواز میخوندم ... مثل این دیوونه ها سرش رو کرده بود توی ماشینه داد میزد فحش میداد ... 

= میشه پنجره رو باز کنی؟ خفه شدم !!

-میشه بری گم شی اگه ناراحتی؟ 

=آره !! ...



چقدر سخته وقتی میفهمی هیچ کس نیست ... تو تنها آدمی هستی که در چند کیلومتری اطرافت داری نفس میکشی ... یا فکر میکنی داری نفس میکشی ... یا حتی داری فکر میکنی !! اینهایی هم که دارن دورت میلولند فقط مشتی پیله ی سنگین و تاریک و کور هستند که بیرون از خودشون رو نمیتونند ببینند !! احساس یتیمی بدی به آدم دست میده ... انگار توی بازار ماهی فروش ها، لای آشغال های متعفن داری تلاش میکنی یه غذای خوش مزه پیدا کنی! واقعیت سنگین تر از تحمل بغض منه! حقیقت شادی و آرامش در کنار دیگرانه ولی واقعیت تنهایی سرد و سوزناکیه که نمی گذاره امید باشی ... این روزها به هر کسی بگی که بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وانهم سکان رها کنم ... برمیگرده میگه من تحمل این کارا رو ندارم ... چقدر لاف عاشقانه میزنی ... من رو ببخش من در انتظار تایتانیک ام ... توقف بی جا مانع کسب است !!! و شاید این هم خودش حقیقته ... حقیقتی ناب تر از اون چیزی که تو بتونی توی اندیشه هات بهش برسی ... شاید هم فقط بی خوابی باشه !!