نیگاش کن ترو خدا .... باز مبهوت واستاده داره منو نیگا میکنه .... خوب شد نه ؟ .... اینجوری هم میتونم کل هیکل بی ریختت رو ببینم ٬ هم خونه بزرگتر شد. .... تو هم از اون توالت اومدی بیرون ... چرا آقاهه این جوری برخورد کرد ؟ ..... یه جوری انگار دیوونم ... مگه چیه ؟ گیریم یکی بخواد ۸ متر و نیم دیوار سالن خونش رو آیینه کنه .... بهش میگن دیوونه ؟ ... ولی خیلی باحال شداااا .... جون میده واسه تمرین تآتر ... به قول دوستم خیلی سالن کم دراز بود حالا دراز ترم شد ...
ته سالن میشینم جای همیشگیم روی سنگای سفید و بی روح .... کنار پنجره ٬رو به کوه ... صدای نفسام رو میشنوم .... حتی صدای خوردن نور خورشید به کف سالن ... همه چیز سکون داره ... حتی هوای گندیده و سنگینی که اگه مجبور نبود بره توی ریه هات ازجاش تکون نمیخورد. پرده ای روی پنجره ها نیست.... انگار نشستی وسط آسمون .... این حالت نفسم رو تنگ میکنه ... با باز شدن پنجره کلی چیز هجوم میاره تو .... صدای خیابون ٬ پرنده ها ٬مردم ٬ باد ... یه باد گنده خودشو میندازه از پنجره تو ... انگار منتظر بود .... چشمام رو میبندم ... میذارم خوب صورتم رو لمس کنه .... توی موهام میپیچه و اونا رو از روی شونه هام بلند میکنه ... با یه نفس عمیق تا ته ریه هام میره و انگار قلبم رو تازه میکنه ... هوای بهار ..... بی اراده سرم به عقب میره .... چند قدم میرم عقب تر و دستام رو باز میکنم و باد رو در آغوش میگیرم ... لباسم رو در میارم تا باد همه تنم رو بپوشونه ....
توی عشق و حال خودم بودم که یه صدا از پشت سر به خودم آورد .... « چیکار داری میکنی !!!! » انقدر تو هوای خودم بودم که نفهمیدم دوستم اومده تو .... « این چه اوضاعیه !!! ٬ چرا لخت شدی !!! » .... آخه داشت باد میومد ٬ خیلی حال داشت .... « فکر کردی تایتانیک شدی !!! ٬ سرما میخوریا .... بیا ببین چی برات آوردم ........ »
اون داشت با شور و شوق حرف میزد و من هنوز گوشم به باد بود و روحم به تازگی بهار .... آروم باد رو بوسیدم و لباسام رو پوشیدم .....
پ.ن - این قسمت از خونه ما مشرف نداره ... میشه راحت هر کاری بخوای بکنی ....
پ.ن ۲ - پنجره خونه ما از سقف تا زمینه .. انقدر کوچیک نیست ...