میگفت زندگی مثل صندلی بازیه ... وقتی شروع میشه همه ی امکانات رو بهت میدن ... کم کم بدون اینکه بفهمی چرا دونه دونه ازت میگیرن ... یه روز چشم باز میکنی میبینی یه چیزایی رو از دست دادی ... چیزایی که همیشه روش حساب میکردی ... توانت رو ... حوصله ت رو ... قدرت حرکتت رو ... داشته هات رو ... دست آوردهات رو ... جسمت رو ... اطرافیانت رو ... ...رو ... ... ... ...
میگفت هرچی جلوتر میری بیشتر ازت کنده میشه ... هرچیزی رو که خودت رو با اون میشناختی یا نشون میدادی رو ازت میگیرن ... تا جایی که دیگه هیچی نباشی ... اون وقت همه چیز میشی !!!
میگفت دردش خیلی زیاده! ... با لبخند هم میگفت ... با آرامش ...
میگفت باید خیلی دوستت داشته باشند که خالص و بی همه چیزت کنند ... در طلب بال و پرش اگر بی پر و پر کنده نشی میان پر و بالت رو با پوست میکنند!!
میگفت تا وقتی که داره از دست میده یعنی هنوز کار داره!!!
شب آخر میگفت آروم شده ... دیگه درد نداشت ... جام بلاش تموم شد ...