آتش را دیده ای؟! گمان نکنم دیده باشی ... میان تاریکی ها و سرما می آید، زبانه میکشد، گرم میکند، روشنی می بخشد و برجان می ماند. رقص آتش را دیده ای؟! ... مسخ میکند، به جنون میکشد و مست رهایت میکند ... نه شاید بتوانی نزدیکش شوی، نه شاید بتوانی درکش کنی! تنها باید ساعت ها به موج نرم حرکاتش خیره بنشینی و از مستی خمارش گرم شوی ... رقص شعله آتش بر برگ های پاییز جان میستاند، در بر میکشد، شراره ای بیقرار میکندت، جهان میدهد. تیرگی و روشنایی متضاد شهر و خانه سپید و سیاه را رنگی از ماورا میبخشد و میان تعلیق نرم و گوارای محیط رهایت میکند. صحنه چنان زیباست که روانت نمیتواند از آن دل بکند! هرجا میروی رقص مواج شعله را میبینی که بالا و بالاتر میرود! هیچ جا دیگر گریزی از آن نیست ... در راه، خانه، بیراه، سفر، خواب، مستی ... این معجزه ی آتش است که برگ زرد و خسته ای که در روند سقوطی نا امیدانه به ناکجاست را شعله ور میکند و باز به اوج می رساند ... حتی به جایی فراتر از شاداب ترین لحظات طراوتش!
گفته بودم مستی که فقط از شراب نیست! مستی که فقط از نوشیدن نیست! شاید چنان از چشم مست شوی که هیچ شرابی دیگر کارساز رام کردنت نباشد! چنان بی اختیار به نظاره زاویه ای بنشینی که خودت هم ندانی چه شد! چرا چنان بر جانت نشست که نمیتوانی نفس کشیدن را هم با این شوق هزاران بار تکرار کنی! با کدام سیم روانت هم نوا بود که چنان دلت را لرزاند و رهایت کرد. چنگ بر کدامین بنیانت زد که اینگونه پر کشیدی و گذاشتی و گذشتی ... شاید باز انگاره ای از خدا به زبان آتش بر جان برگهای پاییز به زبان آمده که راهنمای رهایی مردم چشمی باشد!
جهان برای من بستر نمادها و نشانه هاست ... دنیایی که من برای خودم میسازم شاید با دنیای دیگران فاصله داشته باشد! شاید این چند ثانیه بر هیچ کس دیگر این اثر آتشین و ققنوس گونه را نداشته باشد! نمیدانم! ... فقط میدانم که من این شوریده حالی و مستی را زنده بودن میدانم! زنده ام به رهایی و عشق ... تا باد چنین بادا!