دلم ... دلم تنگ است ... برای تمام لحظات خوش آرامش ... برای تمام دم هایی که از انتهای وجودم میخندیدم ... برای تمام روزهایی که به نظرم بیهوده و نافرجام بودند ... دلم تنگ است برای یک نفس راحت حرف زدن ... با تمام وجود احساس را در کلمات درست تزریق کردن و بیان کردن تا فضای گفتگو رنگ زیبایی بگیرد ... دلم تنگ است برای نوشتن ... برای خواندن ... برای بودن ... فقط بودن !! نه هیچ چیز دیگری ... دلم برای تمام اجزای تکراری تمام سالهای تباه شده تنگ است ... برای بلند خواندن ... برای با هم خواندن ... برای درک درست جریان متناوب بین دو انسان ... برای آواز خواندن ... خندیدن ... شیطنت ... برای پرنده ها ... وای چقدر برای پرنده ها دلم تنگ است ... برای عشق ساده و نابشان ... برای معصومیت و پاکی شان ... برای نگاه کودکانه و شادشان ... برای تمام فضاهایی که حتی یک بار در آن نفس کشیده بودم دلتنگم ... حتی برای زندان آرزوهایم ... حتی برای شکنجه گاه روزهای سرد و مرگبار؟ ... نه ... برای این دلم تنگ نیست ...
بارها تیر خلاص به جسم درحال جان کندنم زدم ... این بار هم میزنم ... هر بار راحت تر از دفعه پیش ... این بار جای سالم پیدا نمیکنم راحت ... دلم برای یکپارچگی وجودم هم تنگ شده ... به جای این ترکیب ناموزون و موجود نا آشنا که شبیه جذام زدگان نمیشود هویتش را مشخص کرد ، زمانی انسانی زندگی میکرد ... تکه هایش را باید از چاه های عمیق و لجنزار گذشته جمع کرد ... امروز هیبتی عجیب و ترسناک به جا مانده که تنها باید از او فرار کرد ... میفهمم ... درک میکنم ... همیشه همه از من فرار کرده اند ... شخصیت مورد علاقه ام هیچ وقت گوژپشت نتردام نبود ... ولی درکش میکنم ... با تمام وجود درکش میکنم