من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

شکست

- سلام دکتر ... نه اصلا خوب نیست ... نشسته روی زمین گریه میکنه انگار داره از رو زمین یه چیزی جمع میکنه با یه چیزی مثل قاشق ... نه والا من نمیفهمم چی میگه!!! ... حالش خوب بود ... جلو آیینه داشت خودش رو نیگا میکرد یه هو شروع کرد دور خودش چرخیدن و داد کشیدن که "افتاد ... ریخت ... همه ش ریخت" ... همه ش میگشت دنبال یه چیزی انگار ...  بعد هم نشست رو زمین مثلا شروع کرد به جمع کردن!! ... باز فکر کنم همون ... آها بله داریم ازش هنوز ... چشم چشم ... دکتر من خیلی نگرانشم  ... بله همین الان انجام میدم ... خیلی ممنون ... خدانگهدار


- همه ش توی سرم میچرخه ... انگار همیشه جلوی چشممه ... یه لحظه انگار پرت میشم اون زمان ... خیلی وحشتناکه ... نمیدونم چه طور ولی حتی تمام چیزای اون موقع رو احساس میکنم ... مثل بو ... لامسه ... مزه ... همه چیز ... کاش اقلا توی جاهای خوبش فرو میرفتم ... گاهی نمیتونم بفهمم زمان الان حقیقته و اون توهم یا اون حقیقته و این توهم!! ... قبلا یه توتم داشتم ... الان دیگه اونم کار نمیکنه ... چند بار باید اینا رو زندگی کنم؟ 


- بیدارش نکن ... باز داره خواب میبینه!! ... بعد از این کابوسایی که میبینه وقتی بیدار  میشه میگه خواب دیده پیر شده ... زمان ما رو اونجا توهم میزده ... خانواده داره اونجا ... میبرنش حتی دکتر ... خیلی فشار روش زیاده ... حق داره ... والا هرکی بود قاطی میکرد ... دیروز ظرف واکنشش افتاد شکست ... تمام کارای چهار ماهش از بین رفت ... ریخت زمین ... نمیشد دیگه جمعش کرد ... رنگش شده بود گچ!!! ... الانم به زور خوابید ... نمیدونم کی میخواد تموم بشه این کار لعنتیش ... تموم بشه راحت بشه بنده خدا !!!

پاییز

چشمهایش را بست ... لرزش پلکهایش را که تمنای دیدن داشتند آرام کرد ... نمیخواهم ببینم ... سنگینی سرمای هوا از روی گونه هایش سر میخورد ... نفس هایش را آرام کرد تا بشنود ... دستها در جیب، پا روی پا انداخته، صاف روی نیمکت قدیمی نشسته بود ... با هر دمی که میکشید خنکای هوای منجمد تا عمق قلبش را سرد میکرد ... انگار صدای متبلور شدن بخارش را هم میشنید ... هیچ صدایی ... حتی خنده یا هیاهوی کودکی ... حتی قدای سنگین پوتین های سیاهی ... هیچ ... به پشت پلکت که خیره شوی شاید بتوانی آیینه وار خودت را بی انکار ببینی ... شاید ندانی چرا ... این روزها برای خودبینی تشنه تر شده ای ... گمان میکنی از پله کانی بی انتها بالا رفتی که هیچ حصاری دور آن نیست ... و حتی نمیدانی به کجا میرساندت ... سریع تر و سریع تر بالا میروی به امید آنکه انتهایش آنجا باشد که تو می اندیشیدی شاید بهشت ... شاید رویا ... شاید ... لحظه ای توقف میکنی ... زیر پایت دره ای به نابودی ... بالای سرت بی انتهایی درون ابرها ... سرمای دیوانه بر صورتت سیلی میزند ... دست ها را محکم ار در انتهای جیب فرو میکنی ... آرنج ها را محکم تر به خود میچسبانی ... پناهی جز خودت نیست ... اینجا بودنت شجاعت میخواست و صد برابر آن حماقت ... رسیدنت امید میخواهد و ... دیگر هیچ ... 

نه بسته ای به کس دل ... نه اجازه میدهی ببندد کس به تو دل ... آدم ها انگار تا یک جاهایی هنوز ته دلشان امیدوارند کسی بیاید ... کسی پیدا شود ... کسی دیگر از بیرون ... از یک جا به بعد دیگر هر کسی می آید "آن" نیست ... حتی او هم دیگر آن نیست ... دست در جیب، سر روی شانه خود میگذاری و تنگ میان بازوان خودت میگنجی و چشم به بازتاب نی نی تنهایت پشت پلک هایت میدوزی ... دیگر خوبی و بدی جهانیان مال خودشان ... میخواهی مال خودت باشی و بس ... نظری جلب نمیکنی و نمیکنند ... با همه مهربان میشوی ... حتی با خودت ... نه توقعی داری به چیزی ... نه انتظار رفتاری .. کاری ... هیچ ... خوب و بد اینجا دیگر به خودت ربط دارد 

 

-  آدم خوبی بود ...

= خیلی 

-  نمیخوای کاری بکنی ؟

= تحسینش میکنم ...

- نه، نمیخوای ببینی اگر خوبه با هم باشید؟

= نه ... معلومه خوبه ...

- چرا ؟ مشکلش چیه پس؟ 

=  اون هیچی ... من کاری نمیکنم ... چون نمیخوام زندگیش رو خراب کنم ... من آدم رابطه نیستم ... خرابش میکنم


کاش همه به این حد از فهم میرسیدن!!!