هر روز صبح از خواب پا میشی، یه سری کارای روزمره رو میکنی و بعد باز هر روز صبح از خواب پا میشی! هر شب قیافه خسته خودت رو توی آیینه میبینی با اپسیلون تغییر که داره به سمت کاملا مشخصی میل میکنه! فکر کن اگه یه روز صبح از خواب بیدار بشی و توی قالب یکی دیگه باشی چه میشه! مثل خیلی فیلمها و کارتونها و ... اگه یکی صبح از خواب بیدار بشه توی قالب من باشه چی میبینه؟!! ساعت 5 صبح از درون من بیدار بشه و شاهد یه روز من باشه!! ... مثلا سیستمی باشه که هر شب توی یک بدن بیدار میشه ... وقتی برگرده شاید اینجوری بنویسه ...
11:59
00:00
.
.
.
حدود ساعت 5 صبح چشماش کاملا خودآگاه باز شد. حس عجیب سرگیجه و درد اولین چیزایی بود که حسشون میکرد. دردی غیرقابل تحمل برای خیلیهای دیگه که تا الان دیدم. نیروی عجیبی در درونش اونو به فکری هدایت میکرد که همین که درد داره یعنی هنوز زنده است.
دستش رو به سمت جایی که شب قبل آخرین بار گوشیش رو گذاشته بود دراز کرد. ساعت گوشی 05:05 دقیقه صبح رو نشون میداد. با خودش گفت: آرزو ... تقارن ... غیر همزمانی زمان و مکان... باورهایی کاملا کوانتومی!
من به عنوان روحی که بین توالی موجی انسانها پرسه میزنم و گاهی به قله موجهای اونها سرک میکشم تا زندگیهای جدا شده از مبدا اونها رو ببینم فقط مشاهده میکنم ... دخالتی نمیکنم ... فقط یک دخالت ... ساعتشون رو روی کمی مونده به نیمه شب تنظیم میکنم ... همین!
بین پیامهایی که توی این فاصله براش اومده بود چندتایی رو انتخاب کرد. باید جواب اینا رو میداد. انگار از اینجا به بعد باید تقسیم به چند نفر میشد. به طور همزمان. با یکی میخندید. با یکی همدردی میکرد. با یکی ... انگار که یک منشا بزرگ انرژی توی وجودش بود که با استفاده از تعداد زیادی مسیرهای نامریی انرژیاش پخش میشد. گاهی چندتا جرقه کوچیک و گاهی هم بمباران ... چقدر غیرکوانتومی.
توی آینه به خودش نگاه کرد و زیر لب با خودش گفت: پیر روس الکلی!
چقدر عجیب ... انگار منشا انرژی با خودش قطع شده بود. یه جور اگزیستانسیالیسم افراطی که بقیه رو ازش منع میکرد ولی چرا خودش رو منع نمیکرد؟ انگار دردی که داشت تحمل میکرد و تلاشی که برای استفاده از نهایت زندگی هر روز به جون میخرید، این اجازه رو بهش میداد که خودش رو یه جور دیگه ببینه. یه جور متمایزتر از اونچیزی که بقیه رو میدید. شاید هم متمایز بود. شاید دوست داشت برای بقیه کاری رو بکنه که کسی براش نکرده بود ... قبل از اینکه خیلی دیر بشه و امید درونشون بمیره بهش انرژی بده ... قبل از اینکه عینک رنگی از جلوی چشمشون بیوفته انقدر زیبایی ها رو براشون روشن کنه که هیچ وقت نا امید نشن! شاید دلش نمیخواست هیچ وقت هیچ کس دردی که خودش کشیده رو تجربه کنه! ... شاید ...
با همین فکرا کارهای روزانهاش رو هم توی ذهنش مرور میکرد و آماده میشد از خونه بره بیرون. چه برنامه شلوغی ..." خب امروز به چند نوع زره نیاز داریم که تا شب دووم بیاریم؟!! ... آرامش؟ بیخیالی؟ حاضرجوابی؟ خنده؟ جدیت؟ شاید حتی یک کم خشونت و عصبانیت هم بد نباشه!!؟ اینم برای اتفاقات پیش بینی نشده!"
مثل اینکه عادت غذایی خاصی داشت که من ازش سر درنمیاوردم ... بدون اینکه لب به چیزی بزنه راه افتاد ... سر راه ماگ بزرگ سیاه رو با نیم لیتر قهوه دمی پر کرد و اولین جرقه های انرژی رو به پسر همیشه خندان و خوش برخورد کافه ای داد که تمام مشتریاش انگار از دماغ فیل افتاده ن و انتظار دارن جلوشون تا کمر خم بشی و لیسشون بزنی! روزت خوش مهربون ...
اولین جرعه از قهوه که توی ماشین از گلوش رفت پایین مثل سمفونی بینظیری بود که داشت نوید میداد تا آخر این ماگ دیگه نه اثری از درد می مونه نه گیجی و نه فکر ...
مقصد اول
سرکار. به پول نیاز داشت.کاری با بوهای عجیب و غریب و وحشتناک ... همزمان داشت به دونفر دیگه میگفت که چطور گندی که توی دو کار کاملا متفاوت اتفاق افتاده بود رو رفع کنن. همون موقع باید جواب سوالات بی ربط رییس بی سوادش رو هم میداد جوری که نفهمه بی سواده! و باید حواسش به این باشه که رییس مرکز ممکنه چه فکری بکنه پس باید چطور جواب بده که رییسش گند نزنه و ... عجب مدیریتی! همزمان داشت جرقههای انرژی رو هم پرتاب میکرد! با نخ های نامرئی به آدمهایی وصل بود که هر بلایی سرشون میومد حس می کرد و سعی میکرد کاری بکنه ...
درد همچنان بود. کار بود. آدما بودن. ولی توی ذهنش یه جای دیگه بود. توی ذهنش یه آدم دیگه بود. شاید 15 سال جوونتر. با چنان عشقی اون تصویر ذهنی رو تحسین میکرد که حسرت اون روزها براش یه جور درد بدتر ایجاد میکرد... سختتر ... ولی این حسرت باعث نمیشد متوقف بشه! بیشتر و بیشتر تلاش میکرد تا شبیه اون تصویر ذهنی باشه ... همونقدر درسخون و پرشور و شاد ولی با یه تفاوت بزرگ! داشت تلاش میکرد. انرژی زیاد ...
(چقدر این تصویر ذهنی برام آشنا بود. هرچی فکر میکنم یادم نمیاد کی بود)
از کار در نیومده مقصد دوم مشخص شد
کافه. تامین مجدد منبع غذایی و انرژی!
صحبت کردنبا دیگران بهش اجازه میداد از درون خودش کمی فاصله بگیره. اینکه خیلی راحت و سریع میفهمید مشکلشون چیه و میتونست بهشون بگه چیکار کنن که درست بشه حس قدرت بهش میداد. از اینکه میدید آدما به حرفش گوش میدن لذت میبرد. ولی آدمهای دیگه چرا باید بهش اجازه قدرتنمایی میدادن؟ این عجیب بود ...
باید کمکم آماده میشد برای مقصد سوم
جای عجیبی که همه فقط داد میزدن و براش احساس رویایی و بی نظیری ایجاد میکرد ... اینکه تارهای صوتیش هماهنگ با بقیه توی فرکانس موجی خاصی شروع به نوسان میکرد و انطباق عجیبی بین زمان، موج، شدت، و حس ایجاد میکرد. مثل یه کمپلکس عجیب بین یه کریستال متقارن که داره نوسانی کاملا همسان ایجاد میکنه!! احساس رهایی، آرامش، تخلیه ...
مقصد چهارم بی مقصدی ...
غرق در احساس بی نظیر فریادهای هم آوا، مست از سرخوشی و بی وزنی راه میرفت ... میرفت و میرفت ... انگار مهم نبود کجا، چقدر، برای چی ... اینجا شاید تنها جایی بود که نیاز به کنترل نداشت، نیاز به مهار افکار نداشت، نیاز به کشیدن افسار خیلی از خواسته های درونی نداشت ... به هر فکر و استدلال و نیازی مجال برون ریزی میداد ...میگفت بالاخره اونا هم حق زندگی دارن ... گناهشون چیه درون من گیر افتادن ... تا هر وقت که بخوان بروز پیدا کنن من راه میرم ... مهم نیست چقدر طولانی ... بعدش باز برگشت پیش ماشین ... رانندگی ...
مقصد پنجم
خونه ... چقدر عجیب بود ... رسیده بود دم در خونه ولی از ماشین پیاده نمیشد ... توی ماشین تمام صفحه های لازم و غیر لازم اینترنت رو گشت میزد ... ساعت هنوز به اندازه کافی دیر نشده بود برای برگشت ... فرار بخش بزرگی از روزمرگیش بود ... فرار از اجبار، از جواب، از نگاه، از مشکلات روبرو، از تمام احساس های ناخواسته ای که ممکن بود با یه برخورد براش پیش بیاد، فرار از خودخواهی مرگ آور آدم هایی که فقط خودشون براشون مهم هستن، فقط احساس خودشون، منفعت خودشون، خواست خودشون ...و تمام دنیا رو از همون دریچه باریک و کوتاه و ناچیز ذهن خودشون میبینن و قضاوت کنن و زخم میزنن و آزار میدن! ... اینجا جایی بود که کم کم داشت حس میکرد باز داره فرو میره ... توی واقعیت اگزیستانسیالیست دردناکی که بدون هیچ رنگ و نقاب و ماسکی باید فقط باهاش روبرو شد ... با خودش!
ساعت داشت به نیمه شب نزدیک میشد و بلاخره... مقصد نهایی.
باز هم کلی کار و رسیدگی و دورکاری در کنار همون جرقههایی که همیشه بودن. ولی یه چیزی سر جاش نبود. یه بخشهایی از اون منبع انرژی داشت کمنور میشد.
آلارمی که ست کرده بودم فعال شد شب داشت به نیمه میرسید. باید اون کاری که تمام امروز به انجامش فکر میکردم رو سریعتر انجام میدادم. وقت زیادی نبود. دنیا به باقی موندن همچین آدمایی نیاز داشت تا جرقههاشون باقی بمونه. نباید بیشتر از این درد میکشید. به عادت همیشه ازش عکس گرفتم تا به عنوان یادگاری برای خودم بفرستم. نتیجه عجیب بود. چند سال پیش دقیقا توی این بدن از خواب بیدار شده بودم. اتفاقی کاملا عجیب. 4 عدد کوانتمی متمایز کننده انسانها برای این دو فرد کاملا یکسان بود. بیدار شدن توی بدن یکسان امکانپذیر نیست. شاید اینبار هم زمان و هم مکان از قبل تعیین شده بود. برخلاف تمام آرزوها، کاملا غیر کوانتومی ...
.
.
.
11:59
00:00