بازم حس عجیبیه ... داستان هایی که اینجا نوشتم داره دونه دونه حقیقی میشه ... آدم چاق روبروم نشست و نگران بود که میتونم مشکل کارخونه ش رو حل کنم یا نه ... مشکلش هم حل شد ... نمیدونم چطور کار میکنه ولی هرچی هست عجیبه...
توی فرودگاه تورنتو نشستم منتظر که هواپیما بپره ... برگردم سر کار خودم هلند ... شاید بازم لازم باشه برگردم ... ویلی فعلا که حل شد ... حس خوبی دارم ... بعد از چند سال!!