من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

بار

- تو اولین احمقی نیستی که این کار رو میکنه. راحت باش. 

=خیلی باحاله!!

- جذابیتش توی غیر عادی بودنشه. اگه بیست هزار سال پیش بود مقوله عجیبی به حساب نمی اومد.


فندک چرک و کثیفی که روش یه زمانی عکس یه گرگ بود رو باز و بسته میکرد. به سوراخ کنار فرش خیره شده بود. بوی وحشتناک و خفه ای تمام فضا رو گرفته بود. تمام بدنش انگار از عرق چسبناک شده بود. جورابش تقریبا به کف پاش چسبیده بود. به زحمت میشد یه جایی بین وسایل پیدا کرد که بشه راحت نشست و خمودگی پاها رو آروم کرد. صدای رد شدن ماشین های سنگین گاهی فضای رخوت اتاق رو میشکست. زخم کنار چشمش هر از گاهی از فکرهای عذاب دهنده  بیرون میکشیدش. 


-چقدر مونده؟

= باید صبر کنیم. قرار بود چند ساعت پیش کامیون بیاد. میخوای بری یک کم بیرون؟

- نه! حوصله دیدنشون رو ندارم. نگاهشون اذیتم میکنه. 

= از وقتی رسیدیم حالت عوض شده! تا حالا انقدر عصبی ندیده بودمت!

- کم پیش میاد از چیزی متنفر بشم ...


در فلزی به زحمت باز شد. تمام مغازه رو خاک گرفته بود. انقدر خاک توی هوا بود که به زحمت میشد نفس کشید. چند تا قفلی که به سختی باز کرده بودند رو کنار در انداخت و خم شد که از در کوتاه زنگ شده داخل بشه. جلوی پاش پر بود از پر کبوترایی که احتمالا غذای گربه ها شده بودن. برای اینکه بشه بیشتر از نیم متر داخل رفت باید چند تا کارتن رو جابه جا میکرد. وسایل کهنه و پوسیده رو کنار میزد و جلو میرفت. احساس میکرد تمام وجودش رو خاک خفه کننده ای گرفته. 


- باید بذاریمشون همین جا.

=اینجا؟ اینجا که خیلی ...

- گفتم باید بذاریمشون همین جا! جای دیگه ای به ذهنم نمیرسه! مجبوریم!

= اینجا بیشتر از مغازه شبیه ... یه انباریه !! چرا انقدر آشغال اینجاست؟ من که حاضر نمیشدم وسایلم رو اینجا ...

- خیلی حرف میزنی! ... انباری هرکس اندازه احساس از دست دادنشه. اینم انباری ماست. برو سریع بیارشون. پول مفت ندارم برای کامیون بدم!


تنها، خیره، خسته و پرفکر کنار در نشسته بود. به سختی میتونست بدنش روحرکت بده. برای بعد از اینجا هیچ ایده ای نداشت. خیابون نیمه شب سرد و تاریک بود. الان باید ...