من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

رها

حس غریبی از دلتنگی و دوری میخواندم ... گویی تمام زمان هایی که پرواز نکرده ام به هیبت اسطوره ای تمام و کمال در آسمان اسارتم میرقصند ... چشم بسه بر زهرخندهای من چنان نرم و آزاد میخرامد که انگاروجودی بی شکل است که میان حوادث خشونت بار از مجرای آرزو و امیدواری به هر سو سر میخورد ... و من هیچ و تنها در ته سردابی فراموش شده میان دیوارهای تنگ و تار و نمور از خرده روزنی که از لطف زاویه های چاه باقی مانده این شکوه رهایی را نگرانم ... متعجب و گاه ناباور و چشم تار ... که مگر میشود چنین ... در اندیشه ام آسمانی نرم و آسوده میسازم از تکه پاره های خوشی های بر باد ... بال کودکی باز میکنم و بر بادش میسپارم آغوش جای زانوان ... سفری باید ... این غربت سخت دلگیر است ... این جان سخت خسته ...