حس غریبی از دلتنگی و دوری میخواندم ... گویی تمام زمان هایی که پرواز نکرده ام به هیبت اسطوره ای تمام و کمال در آسمان اسارتم میرقصند ... چشم بسه بر زهرخندهای من چنان نرم و آزاد میخرامد که انگاروجودی بی شکل است که میان حوادث خشونت بار از مجرای آرزو و امیدواری به هر سو سر میخورد ... و من هیچ و تنها در ته سردابی فراموش شده میان دیوارهای تنگ و تار و نمور از خرده روزنی که از لطف زاویه های چاه باقی مانده این شکوه رهایی را نگرانم ... متعجب و گاه ناباور و چشم تار ... که مگر میشود چنین ... در اندیشه ام آسمانی نرم و آسوده میسازم از تکه پاره های خوشی های بر باد ... بال کودکی باز میکنم و بر بادش میسپارم آغوش جای زانوان ... سفری باید ... این غربت سخت دلگیر است ... این جان سخت خسته ...