تکامل روند پیری چیزیه که میشه از توی آیینه فهمید. مرد توی آیینه همیشه چیز جدیدی برای نشون دادن بهت داره. یه خط جدید، موی سفید جدید، تغییر زاویه شونه ها یا کم و زیاد شدن حجم های بدنت ... دارم کم کم با سرعت متوسط نسبتا بالایی پیر میشم و این اصلا برام جالب نیست. زود خسته و بی اعصاب میشم. دیگه حوصله بحث با بقیه رو ندارم، تمایلی به چیزها و آدمهای جدید ندارم. زیاد اخم میکنم و جواب های تک کلمه ایم زیاد شده. کمتر به حرف دیگران عمیق گوش میدم و بیشتر باید فکر کنم تا چیزی یادم بیاد. زمان رو راحت گم میکنم و از سرعت گذر روزها حسابی تعجب میکنم. توی حرفها و نوشته هام کمتر از آرایه های ادبی استفاده میکنم. سر کلاس کمتر شوخی میکنم. کمتر یاد عشق می افتم ... کمتر یاد عشق می افتم ... عشق ... مثل چراقی کم سو و بی خاصیت ته وسایل قدیمی و کهنه و زنگار گرفته که باید کلی تلاش کنم تا احساسش یادم بیاد. تپش قلبم دیگه به خاطر احساس نیست، به خاطر استرس و شوک های عصبی و اضافه وزنه! فکر کنم از یه جایی به بعد باید رها کنی ... رها کردن رو یاد بگیری ... رها کردن خاطرات، گذشته، انرژی، شور و شوق، احساس، بدن، اطرافیان، دنیا، ... باید انقدر به رها کردن عادت کنی که راحت بدنت رو رها کنی ... وقتی اراده و کنترلی روی هیچ چیزی حتی بدنت نداری چطور میخوای احساس مالکیت به چیزها و آدم های دیگه داشته باشی ؟ ... مگه من چند سالمه که به این نتیجه ها رسیدم؟!!! مگه چقدر بلا سرم اومده که اینجوری دارم دو برابر سن خودم فکر میکنم و زندگی میکنم؟
تمام زندگیم خلاصه شد در نتیجه ی کارها و تصمیمات اشتباهی که برای به خیر گذشتنش مجبور شدم از جون و آبرو مایه بذارم برای اینکه کسی آسیب نبینه.همیشه بعد از گذشتن از هر اتفاق و فاجعه یه جمله رو شنیدم... اینکه نمیخواستن این اتفاق بیوفته و پشیمون شدن! از من چی مونده الان جز پشیمونی دیگران؟ از من چی مونده جز یه لاشه ی بی آبرو؟ اینها سیاه نمایی یا مظلوم نمایی نیست ... متاسفانه زندگی و سرگذشت منه! اشتباه من انتخابهای من بوده و اینکه به زور خواستم چیزهایی رو نگه دارم که باید رها میکردم ... اشتباه دیگران به خودشون ربط داره ... و نتیجه ش رو من دارم زندگی میکنم! یه تقسیم عادلانه! من اشتباهات مرگ باری کردم ... سهم خودم رو همیشه پذیرفتم و سعی کردم درستش کنم ... ولی ...
حالم اصلا خوب نیست ... میدونم دارم چرت و پرت میگم ... همه چیز به هم پیچیده ... تحمل کردنش داره سخت میشه برام ... یه نفس راحت میخوام!! توی 18 سال گذشته شاید در مجموع فقط یک سال آرامش داشتم! نتیجه ای هم که گرفتم خودش بزرگترین عذابه برام ... چقدر دلم پره!... چقدر خسته م ... چقدر حرف نزده دارم ...