چشم میدوزی در انتظار آیینه ای که خود را شاید تمام قد درونش لذت ببری. نه آیینه ای می آید و نه دیگر شاید خود را درونش بشناسی! میان هیاهوی باد نو آذر که گرد و خاک بر تمام هستی ات مینشاند رام و آرام قدم میزنی. می وزد، زوزه میکشد و میرود. برگ ها را تنگ در آغوش میگیرد بالا میرود و در میان بهت و گیجی رهایشان میکند. میچرخد و عصیان میکند.
برگها خود را بر زمین به هر سو میکشند، گویی تنها التماس بالا بودنشان در چشم است ... چه تفاخری داشتند بر اوج درخت و می اندیشیدند همیشه تازه و زیبا و لطیف و در خور ستایش اند ... پا که بر سرشان می نهی فریاد از نای خشکشان بر می آید و تباه میشوند. روزگاری نگین تاج درختان شاد بوده اند و اینک ...
درخت ... درختان پای در زمین دست بر آسمان هیبت هیولا گونه شان برای خودشان هم دردناک است. ایستاده اند استوار و چنان با اراده و خشن به نظر میرسند که کسی جرات نمیکند درباره شان سست فکری کند ... تنها خودشان میدانند که درون تنه زبر و زمخت، در پس این عظمت نمادین رودی از آب روان است. تنها باید درخت باشی تا بفهمی عاشق شدن چه رنگی دارد. آنگاه که در تاریکی شب از دستان مهربان و دعاگویت، از تنه ی پر احساست ترسناک ترین اشباه را میسازند و چنان نگاهت میکنند که گویی ترس در تمام سلول هایشان در فوران است ... تنها باید درخت باشی که بفهمی چه دردی دارد که مهربان و عاشق باشی ولی این گونه به نظر برسی ... هر سال جان خود را عریان کنی تا بهار رخت نو بر تن کنی و زیبا به نظر برسی ... اما همه از دیدن تن تو بر خود بلرزند ... درختان عاشق ترینند. چنان آسان دلبسته میشوند که گویی عشقی دیگر چنین در جهان معنی نشده است. درختان ساده عاشق میشوند... در پس طوفان که باد وحشیانه تکانشان میدهد عاشقانه پناه تمام پرندگانی هستند که به اسقامتشان پناه آورده اند... درختان ساده انگارانه عاشق پرنده ها میشوند ... کاش میدانستند هیچ پرنده ای از سر عشق روی شاخه هاشان نمی نشیند. کاش میدانستند پرندگان زندگی شان از این درخت به آن درخت پریدن است... هیچ پرنده ای را نمیتوان برای همیشه در امن احساسات خود نگه داشت. شاید لانه ای بسازد بر دستانت برای مدتی چند که ثمری بگیرد ... ولی پرنده پایبند نیست ... پای پرنده هیچ گاه به هیچ شاخه ای وفادار نمیماند. باید درخت باشی با بفهمی چه لذتی دارد در دست گرفتن پرنده ای که پاهای ظریفش را بر جانت می نهد و آواز خوش امنیت میخواند ... آنگاه ساده لوحانه عاشق پرنده ای میشوی که شاید میدانی هیچ احساسی به تو ندارد و نخواهد داشت ... مهر درخت ریشه در خاک داشتن است و پروراندن ... در خاک بودن برای درخت نماد زندگی است ... برای پرنده نماد مرگ ... کاش درختان میدانستند از شور و حال در خاک بودن و ثابت بودن برای پرنده بگویی ترس تمام جانش را خواهد لرزاند ... هیچ درختی نمیداند چرا وقتی دستانش را دور معشوقش حلقه میکند او فرار میکند ... در دست درخت بودن برای پرنده اسارت است و برای درخت عشق ورزی ... درک ذات این عشق دشوار است و دردناک ... باید درخت باشی تا بدانی چه احساس خفقان آوری است که پرنده پرواز کند و دور شود ... گویی بند بند وجودش را در آسمان جدا میکنند ... پرواز و مهاجرت برای پرنده زندگی است، برای درخت مرگ ... تنها بوف کور میتواند ساکن همیشگی جان درخت باشد ... عجوزه ای بد خلق و نفرت انگیر که جان درخت را سوراخ میکند، قلبش را بیرون میکشد و هماره ناله ی شوم سر می دهد ... باید درخت باشی تا خفقان عاشقی را درک کنی ... برای همین درخت همیشه تنهاست ... یا باید همچو سرو غرور پیشه کند و راست در آسمان بایستد و هیچ موجودی را پذیرا نباشد ... یا باید دست بگشاید و زجر بکشد و خشک شود ... و زجر آورتر این است که همگان سرو را بیشتر دوست دارند ... نمادین تر است ... هرچه در اختیار تر باشی راحت تر بی معنی یا حتی قابل رها کردنی تر میشوی، هرچه دست نیافتنی تر باشی انگار جذاب تری و قابل ستایش ... پرنده را گناهی نیست ... قدر امنیت درخت مهربان را تنها پرندگان طوفان زده و بی آشیان میدانند ... آن هم تا زمانی که به کارشان می آید ... باید درخت باشی تا بفهمی ...تنها باید ریشه در اصالت خاک داشته باشی تا از پس دردهای بسیار و دوری های جان سوز باز هم پذیرای پرندگان باشی ...