روبروی من نشسته چشم تو چشم. دستاش رو به حالت چندش آوری به هم گره کرده. چنان با قاطعیت در باره موضوعی که هیچ تجربه و احساس درستی نسبت بهش نداره سخن پرتاب میکنه توی صورتم که دلم میخواد زیر سیگاری بلور رو با تمام خاکسترهای پاک توش فرو کنم ته حلقش! قیافه ام رو که توی بازتاب عینکش میبینم نگران خودم میشم! آروم باش. آفرین. نفس عمیق بکش! الان تموم میشه و میره ! لزومی نداره جوابی بدی! صدای ناز فندک حواسم رو از کلامش پرت میکنه. تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق. فندک خودت رو به من تعارف نکن، لطف کن خفه شو!
آدم ها پیر میشن، آدم ها فرسوده میشن! فکر کنم از 18 تا 30 سالگی رو بهش میگفتن جوانی! دقیقا تکه ای از زندگی من که کاملا گمش کرده ام! فکر کنم 25 سالگی رو بهش میگفتن اوج جوانی و سرخوشی! چه جالب !!
آدم ها پریشان میشن، آدم ها فراموشکار میشن! یادمه روزی به کسی گفتم زندگیت رو بیهوده خراب نکن! پوزخند زد. گفتم آدم باش! خندید. گفتم خانواده مقدسه، حرمت داره، پاسوز خودخواهیت نکن! قهقه زد و گفت: آدم یه بار زندگی میکنه، اون یه بار هم باید هرجور دلش میخواد زندگی کنه! الان یادم نیست دقیقا اون موقع چه شکلی بودم! دلم هم نمیخواد یادم بیاد! هر جور بودم 25 ساله نبودم! خیلی پیر بودم ... خیلی پیرتر از الان!! الان تنها فرقی که کرده اینه که ظاهرم هم به همون اندازه شکسته شده ... شبیه به هیچی نیستم! تقریبا هیچی ... بذار فکر کنم ... آره ... هیچی !! فکرکنم الان دیگه یک کم دیر باشه برای فهمیدن اون حرف ها! برای من که کلا پرونده بسته شده! هرچیزی وقتی داره! نوشدارو بعد از پوسیدن سهراب !!
انقدر از بالا به زندگی نگاه کردم که دید اول شخصم رو از دست دادم. این جوری کمتر توی خودم فرو میرم! انقدر اسباب بازی دور خودم چیدم که رئالیستی زندگی دیگه به چشمم نمیاد! کلی اسباب بازی که دارن با شوق روی طبل میکوبند و به چپ و راست تلوتلو میخورن ! تشبیه سورئالی از زندگی خودم ...
آدم ها بی خود میشن، آدم ها خسته میشن! از خودشون، از فکراشون، از تاریخ، از جغرافی، از مادیات، معنویات، از دیده شدن، نادیده گرفته شدن، شهرت، بی اعتنایی، بزرگ شدن، کوچک شدن ... از همه چیز! حتی از خودشون! از سالی که مدام نو میشه ... از تولدهای هر ساله ... یک بار ما رو به دنیا آوردن، هر سال دارن سرکوفتش رو میزنن !! بسه دیگه !! آدم باشین خوب ... چرا انقدر از تکرار لذت میبرید؟ چرا انقدر حرفهاتون رو تکرار میکنید؟ یک بار بس نیست؟ خودتون به جهنم ... چرا انقدر دوست دارید حرف تکراری بشنوید؟ همه فقط میگن و انتظار دارن بشنوند: هوا گرمه، ترافیکه، گرون شده، آلودست، اون گفت، من گفتم، من آدم خوبیم، حق با منه، دوستت دارم، دوستت ندارم، به نظرم، به نظرش، من تو او، ور ور ور ور ور ور ... لطفا حلقتون رو ببندین! وقتی حتی یک جمله تازه یا یک موضوع آرامش بخش برای گفتن ندارین هیچی نگین! دلم برای سکوتتون تنگ شده ... چرا نمیشینید دست همدیگر رو بگیرید با هم سکوت کنید؟
اگر حرف زدن دردی از کسی دوا میکرد الان انقدر درد نداشتیم! اگر حتی یک ایدئولوژی انسانی درست در دنیا بود الان انقدر آدم ها گم نبودند! پس لطف کنین در ِ چشمه جوشان اندیشه هاتون رو گل بگیرین حداقل بذارید از سکوت طبیعت لذت ببریم! بیایید انقدر آلودگی ذهنی ایجاد نکنیم ... ذهنیات آدم ها هیچ چیز جز پیچیدگی های بیراه و به درد نخور به دنیا اضافه نکرده! دست از فلسفیدن بردارید، چیزی که به عنوان فلسفه ازش یاد میکنند کلا دچار گم گشتگی حاد شده! نه تنها گره ای رو باز نمیکنه، زندگی رو به مزخرفات میبافه! بسه دیگه ... یک کم به خودتون برگردین ... ساکت باشید!