من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

تمام

میدونی ... سرطان شبیه جدایی از یه آدمه ... دقیقا با همون توالی ... نتیجه ش هم تقریبا یکیه ... 

قبلش مثل یه موجود کامل داری زندگیت رو میکنی، خوشی ... یکپارچه و کامل ... دنیا بالا پایینش رو داره و تو اصلا به بدنت فکر نمیکنی ... همه چیز سر جای خودشه دیگه ... باید هم باشه ... همینه دیگه ... گاهی خسته میشه،‌ گاهی نفس کم میاره، بیخواب میشه ولی کار میکنه ... کم کم یه زمزمه هایی میاد از یه جاهایی ... انگار یه چیزایی دیگه درست کار نمیکنه ... اولش انکارش میکنی ... نه هیچی نیست ... خوب میشه ... کم کم میبینی داره بزرگتر میشه ... دیگه نمیشه نادیده ش گرفت ... سعی میکنی براش راه حل های ساده پیدا کنی ... یک کم دیگه میبینی انگار کل یکپارچگیت رو داره میبره زیر سوال ... وقتی به عنوان مشکل باهاش برخورد میکنی میبینی چیزی، جایی از وجود که زمانی جزئی از تو بوده بنا به دلایلی ، که بهش میگن تغییر، جهش، تکامل، یا هر کوفت دیگه ای ... دیگه دلش نمیخواد با تو باشه ... شروع کرده توی خودش به تغییر و جدا شدن از سیستم یکپارچه قبلی ... اینجاست که آدم میترسه ... اولین مواجهه جدی با یه مشکلی که دیگه نه میشه انکارش کرد، نه میشه ساده ازش رد شد ... نه میشه راحت حلش کرد و آرومش کرد ... ترس از جدایی ... ترس از مرگ ... همه ش یکیه !! ... ازینجا به بعد سعی میکنی براش راه حل جدی پیدا کنی ... شاید بری دکتر شاید بری مشاور ... شاید درمان خونگی پیدا کنی ... ولی کار به جایی میرسه که بهت میگن چاره ای نیست جز اینکه جراحی کنی و از خودت جداش کنی ... اگر نکنی مرگه ... مشکل بزرگتر میشه ... باید تکه ای از وجودت رو از خودت جدا کنی ... اندامی که تا حالا توی زندگیت نقش حیاتی داشته ... خیلی ها تصمیم میگیرن بمیرن ولی جدا نکنن ... خیلی ها هم زود حاضر به جراحی میشن ... با هر ترس و دلهره ای که هست تن به جدا کردن میدی ...

فکر کردی تموم شد ... خوب شد ... دیگه درست شد؟ ... نه ... تازه اولشه ... همون جور که توی خماری و سوال های تمام نشدنی چرایی این تغییرات و جهش هستی ... کلی سوال برات ایجاد میشه که الان باید با این درد طاقت فرسا چیکار کنم؟ ... با جای خالی قسمتی از وجودم چیکار کنم؟ ... با این حجم زخم و خونریزی و چرک و ضعف چیکار کنم؟ ... شاید سالها بگذره تا جای زخمش بسته بشه ... عادت کنی بتونی با نبودن اون عضو زندگی کنی ... باز شاد باشی ... باز خندی ... ولی جاش باز هم گاهی درد میگیره ... گاهی توی خواب میبینی هست ... سالمه ... گاهی توی خواب میبینی میخواد باز برگرده ... کابوست میشه ... بعد از یه مدت میبینی باز داره یه اتفاقایی می افته ... میری دکتر بهت میگن گویا میخواد برگرده ... شاید ترسناکترین بخش ماجرا همینجا باشه ... برگرده؟! ... یعنی باز ...

اینجا حاضری انواع درمان های ریز و درشت رو بکنی که نکنه باز برگرده ... بهت میگن ممکنه تا آخر عمرت باز گاهی ببینی میخواد برگرده ... این حتی از اینکه تا آخر عمرت بهت میگن سرطانی و مریض بدتره! ... از اینکه همه به چشم یه ناقص مشکل دار بدبخت بهت نگاه میکنن بدتره ... 

حالا فکر کن این وسط ببینی بعد از چند سال یه عضو دیگه هم داره ساز مخالف میزنه ... و باز همون پروسه ... همون درد ... همون بیداد ... چه خبره دیگه ... بسه ... آدم مگه چقدر تاب داره؟

سرطان برای من یعنی جدایی ... یعنی یاد بگیرم وابسته نباشم ... به دیگران ... به نزدیکان ... حتی به خودم ... حتی به بدنم ... آخرش حتی بدنت هم ترکت میکنه ... پس این همه مالکیت و انتظار و توقع و پر رو بازی چیه؟ ... این همه دروغ و چرت و پرت گفتن برای به دست آوردن چیه؟ ... این همه آبرو ریزی و بازگو کردن اسرار مگوی بقیه برای چیه ؟ ... این همه تهمت و دروغ بستن به بقیه چیه؟ ... یعنی حاضری به هر قیمتی، حتی بی آبرو کردن و دروغ گفتن، چیزی که با خود خواهی میخوای رو به دست بیاری؟ ... این دقیقا تجاوزه ... یعنی مجبور کردن کسی به کاری که اون تمایل نداره انجام بده با توصل به زور یا هر چیز ناراحت کننده دیگه فقط به دلیل اینکه تو دوست داری ... برگشتن به چیزی که ازش جدا شدی خود سرطانه ... میکشه ... درد داره ... کابوسه ... باید با از دست دادن کنار بیای و زندگی جدیدی شروع کنی ... حتی بدون اون عضو ... شاید تنهای تنها تا آخر! 

من سرطان رو تجربه کردم ... باهاش جنگیدم ... باز هم میجنگم ... ولی بمیرم حاضر نیستم بذارم باز مبتلا بشم! چون مرگ بهتر از اون جور زندگیه.

فرژام

دلم فریاد میخواهد

صدای ناله ای مانده در اندوه گلویم

سخت بیتاب است و امید فغان دارد

زیر بار حجم بی مانندی از بغض فرو خفته نشسته سخت می گرید

به جانم زخم ... به قلبم نیزه های خار دار خودخواهی

به پایم بسته زنجیر زمان  ... به چشمم خرده های آخرین رویای رنگین رهآزادی 

به خاک افکندم این سودای وهم انگیز سرمستی


دلم پرواز میخواهد 

رها پر گیرم از این شوره زار نحس بی حاصل

ازین مرداب مرگ آلود ... لجن زار تباهی های زرین و تظاهرهای پوسیده

روم جایی که فرجام محبت هرچه باشد جز درد و بیتابی


دلم تنهایی و فریاد میخواهد ... 

به دور از هر آشنا و ناشناسی 

به دور از هر زهر یاد و خاطری

دور از هر گفته و کردار ناکار و تقاص دور و نزدیک حماقت های جاویدان


رهایم کن درد جانکاه 

نفس

چیزی که بیشتر از بی کسی آزارم میده اینه که همه چیز رو باید عادی جلوه بدم و باهاش عادی برخورد کنم ... خود درد به اندازه کافی طاقت فرسا هست ... صرف انرژی بیشتر برای عادی نشون دادن قضیه صد چندانش میکنه! ... به هر حال شاید بشه برای تسکین و ریختن آب روی سوختگی ها گفت تنهایی و لذت بردن از تنهایی بهترین هدیه ای هستش که هر کس میتونه به خودش و اطرافیانش بده ... برای من که در مرز درون گرا بودن و برون گرا بودن زندگی میکنم هم تنهایی و هم در جمع بودن میتونه هم لذت بخش باشه و هم عذاب آور! ... فقط خودم میدونم هر لحظه به چی نیاز دارم ... و فقط خودم بودم که تونستم نیازهای خودم رو برآورده کنم ... اینجوری شاید بشه با کل دنیا به صلح رسید! ... شاید! 


+ مریضتون کدوم بیمارستانه؟ [دکتر خسته با پیشونی چروک خورده و موهای یکی در میون سفید با صدای آروم و گرم از توی عینک پنسی نازک داره نتیجه آزمایش رو نگاه میکنه و توی لپتاپش یه چیزایی رو تایپ میکنه! من هیچ دکتر خوبی رو نمیشناسم ... این رو هم یکی از دوستام معرفی کرد!] براش یه سری دارو مینویسم ولی نمیشه زیاد بهش امید داشت! اسکن ریه ش رو هم برام بیار ببینم چند روز میتونه دوام بیاره! اصلا به دردسر صف داروهای گرون می ارزه یا نه!

= خودمم جناب دکتر! [کوله سنگین رو بغل کردم و عین یه بچه رام و مودب صاف نشستم روی صندلی کنار میزش]

+ این آزمایش توئه؟ [بر میگرده با یه نگاه عاقل اندر خر و مسخره کننده از بالای عینکش چپ چپ نگاه میکنه]

= بله. دیروز گرفتم. همون دیروز آوردم خدمتتون نشون بدم منشیتون گفت برو فردا ...

+ کارت ملیت رو بده ببینم! [با دقت شماره کارت رو با شماره روی برگه چک میکنه] ولی این امکان نداره مال تو باشه! بچه گیر آوردی؟ میخوای مرخصی بگیری آزمایش خریدی؟ الان اومدی اینجا من برات یه چیزی بنویسم بری بگی واقعا حالت بد بوده؟ این آزمایش ها مال کسیه که الان توی کماست و به دستگاه وصله! نه تو که نشستی جلو من هیچیتم نیست! [با کلی دردسر و خستگی پا میشه گوشی پزشکیش رو میچسبونه به سانت سانت کمر من و هر نیم ثانیه یه بار میگه نفسسسس نفسسسسس ... ] ریه ت  که از منم سالم تره! الان عوارضت چی بوده رفتی تست دادی؟ 

= والا دو روز حالت آنفولانزا داشتم ... بدن درد و سر درد و آبریزش و اینا ... از صبح خوب شد دیگه! فقط بدن دردش مونده یک کم! اینجا سمت چپ از بالا تیر میکشه میره تا...

+ بویایی و چشایی؟

= یه کوچولو کم شده! یعنی قبلا بوی آدمها رو از چند متری میفهمیدم الان از نیم متری ...

+ اشتها ؟

= خیلی خوبه .. مثل همیشه! خدا رو شکر این یکی هیچ وقت ...

+ یه سری ویتامین برات نوشتم برو بخور ... به سلامت!

= همین؟! اسکن ریه؟ از اون داروهایی که گیر نمیاد گرونه؟ هیچی؟ پس چی میگن ممکنه بمیری و ... [یه جوری نیگا کرد که یعنی پا میشی میری بیرون یا پات کنم بری بیرون؟!] خیلی ممنون خسته نباشید!

+ دوتا تست نوشتم برو شنبه بده ببینم سیستم بدنت چطور کار میکنه ... به سلامت. 


توی زمین گیری های سخت تازه میفهمی برای کسی اهمیت حیاتی نداری! شاید کاربرد داشته باشی ولی اهمیت نه! این جمله اصلا مفهوم بدی نداره! یعنی از سر افسردگی و ناراحتی نگفتم ... اتفاقا خیلی آرامش بخشه چون زیاد لازم نیست نگران باشی که اگر یه زمانی نبودی چه بلایی به سر بقیه میاد ... با یه لبخند بسیار ملیح میتونی بگی هیچی! شاید یک کم کارشون لنگ بمونه فقط! شاید! ولی تغییر عمده ای ایجاد نمیشه! خدا رو شکر :)))) و باز هم خدا رو شکر کسی رو وابسته نکردم به خودم! خیلی آرامش بخشه این حس! حداقل یه توجیه با کلاس برای اخلاق گند که میتونه باشه!