حتما وقتی تکه های تابلوی شیشه ای رو سرفرازانه داشته با جارو دستی هول میداده توی خاک انداز حس آرامش عجیبی داشته که دیگه لازم نیست بدن نیمه عریان دختر نقاشی که همیشه ازش متنفر بود رو ببینه. از اول هم با اینکه روی دیوار آویزون بشه مشکل داشت. کلا با هرچی از اول مشکل داشت تسویه حساب کرد، نابودش کرد، انداختش بیرون. تابلو، عروس هلندی، بند پر از گل سرخ خشک شده، دکور اتاق، ...!
خودخواهی و استبداد توی خون این مردمه. ریشه توی فرهنگشون داره. از بزرگ و کوچیک، زن و مرد، پیر و جوون همه میخوان فقط همونی بشه که خودشون میخوان حتی به زور. حتی اگر طرف نخواد. حتی اگر به طرف آسیب بزنه. حتی اگه به اعصاب و حریم و جسم و روحشون تجاوز بشه. فقط این مهمه که خودشون چی میخوان. دیگه هیچی مهم نیست. حاضرن برای اینکه به اونی که میخوان برسن به همه آسیب بزنن. اول میگن، بعد میپرسن، اگه طرف بگه نه دعوا میکنن، جواب نده به زور انجام میدن. اگر هم چیزی بگی ناراحت میشن چون فقط به خودشون حق میدن و همیشه هم یه بهانه برای توجیه میارن. (خنده ی حضار).
تیکه تیکه زندگیم پر شده از اینکه یکی دیگه چی خواسته و به خاطر اینکه به خواسته ش برسه یه بلایی سر اعصاب و روان و آینده و زندگی من آورده. عادت کردم به اینکه از دست بدم و به روم نیارم. تابلوی نقاشی روی شیشه که هدیه دوستم بود خورد شد، خودش! تصمیم گرفت دیگه نباشه! براش سخت بود حجم سنگین نگاه و تنفر کسی رو تاب بیاره. تکه تکه رها میشم از هرچی فکر میکنم مال منه. لمس تر و بیحس تر و رهاتر ... رهایی یعنی بی توقعی، یعنی بیچیزی ...