نمیدونم، هر چند وقت یه بار میاد اینجا وایمیسته، زل میزنه به اون ته، اخم میکنه، بغض میکنه، گریه میکنه، یه چیزایی زمزمه میکنه بعد سرش رو میندازه پایین، آروم که شد آروم راهش رو میگیره میره ... بیشتر شبیه یه مراسم شده براش که هر چند وقت یکبار میاد انجامش میده میره ... عجیب نیست! آدم ها کارای عجیب زیاد میکنن، اینم مثل بقیه! ... میره اون دور مثل بچگیش چشماش رو محکم پاک میکنه و دماغش رو بالا میکشه ... انگار هیچی نشده! ... به پنجره طبقه اول خیره میشه، دقیقا جایی که آیینه قدی بود ... هنوزم منتظره که شاید ... شاید!!!
بوی عطر قدیمیش هنوز توی فضا جاریه ... گوشاش تیزه که صدای تق تق کم جون بیاد ... مثل کسی که به چیزی معتاد باشه هر چند ثانیه یه بار از پنجره بیرون رو نگاه میکنه ... شاید ... پیچکی که دور میله های نرده ی بالای دیوار پیچیده داره کم کم سبز میشه و برگ دار میشه ... کم کم دیگه ... همیشه پنجره با صدای چرخ های قرقره ای باز میشه ... بوی ناز کاج های بارون خورده و خاک مرطوب میپیچه توی اتاق ... هوای گرگ و میش و ابری بهترین نوریه که میتونه اینجا باشه ... همه چیز خوب ... همه چیز آروم ... همه چیز جز ...!!!
- توی کشو دنبال چی میگردی؟
+ یه سری کارت پستال بود که از پدر بزرگم گرفته بودم ... همین جا بود!!!
- گذاشتی ته اون کمد بالای تختت ... اونجا رو بگرد
+ چرا انقدر میای اینجا ؟
- جای دیگه ای ندارم ... کس دیگه ای هم صدام رو نمیشنوه ... خودت یه روز میفهمی چرا !!!
+ خوبه که میای ... ولی اگه یه روز گمت کردم چیکار کنم ؟
- از اینجا که رفتین میتونی باز بیای پشت همین پنجره ... لای همین درختها که براشون اسم گذاشتی ... من همیشه همینجام ... جای دیگه ای ندارم که برم
+ چرا انقدر ناراحتی همیشه ؟ مگه هرکی مثل تو بشه خنده یادش میره؟
- این رو هم بزرگ شدی میفهمی!! سعی کن اینجا رو فراموش کنی ... مگرنه بهت سخت میگذره!!!
...
+ از وقتی همه چیزو یادم دادی من بیست سال بزرگتر شدم!!! هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر راست بگی!!!
- زمان مال اونجاست ... اینجا دیگه مفهومی نداره!!! این رو هم کم کم بزرگ میشی یاد میگیری!!!