رفتی توی چشمای درشت و قهوه ای اون چیکار؟ این همون چشماییه که همیشه دل منو تکون میده، جای مرد توی آیینه اونجا نیست،جای تو توی همون آیینه ی زنگار گرفته خونه ی قدیمیه که هرچی میسابیدیش بازم کدر تر میشد. جای تو انحنای نازک این چشمای ناز و شفاف نیست.
دخترک با شور و هیجان داستان جدید دوستیش با یه پسر جدید رو آب و تاب میداد. لبخند نمادین صورتم رو با هزار تمنا و فشار تازه نگه داشتم که نکنه از بی تابیم بویی ببره. به بوی طراوت موهاش که باد برام پیش کش میآورد مست بودم. آروم پا به پاش قدم می زدم و تصویری از شخصیت تازه رقیب مرغوبم رو ته ذهن افسرده و چروکیدم حکاکی میکردم و سعی میکردم تخمین بزنم چند ماه دوام میاره.
سنگ ها زیر پاهامون همدیگر رو در آغوش می فشردن. شاخه درختها با نوای دل انگیز باد نفس در نفس می رقصیدن. برگهای تازه رها شده شادان پی هم میدویدن. ما با فاصله یه گوسفند احمق، نفهم، سنگ دل و متحجر فربه از هم راه میرفتیم ...
- من سردمه، میشه بریم توی ماشین؟
کاش همه جمله ها به این سادگی و نرمی بود، نه تیغی داشت که قلبت رو پاره کنه، نه اسم دیگری که سنگینی حضورش نفست رو بگیره.
توی سکوت دیوانه کننده ماشین منتظری من چی بگم؟ بگم خیلی خوبه که باز یکی رو پیدا کردی،با این اوصاف این دیگه دلت رو نمیشکنه! پسر بدی به نظر نمیاد ولی تو مراقب باش که ساده نبازی، ... نمی خوام بگم! ولی گفتم ... حداقل این طوری باز هم پیشم میای که حرف بزنی.
کاش دنیا به لطافت روح تو بود، کاش یه لحظه تنها من بودم و تو. کاش خنده هات برای من بود، کاش من، من نبودم، کاش میشد قطره اشکی که از گونه پایین میاد از لبخند نمادین هم بگذره. کاش تو، تو نبودی. یه بار هم میگفتی بیام تا در باره من حرف بزنیم! کاش من انقدر ... میفهمی چی میگم ...
------------
پ.ن. در دین مبین فاصله مطمانه زن و مرد به اندازه یک گوسفند فربه تعیین شده است.