چشمات رو باز میکنی، سرت هنوز گیج میره. نمیدونی از غلظت قهوه ایه که خوردی یا از سنگینی هوای کافه ای که همه دارن توش سیگار میکشن و هیچ روزنه ای برای ورود هوای تازه توش وجود نداره. وسایلت رو بر میداری و در حالی که تمام تلاشت رو برای رو پا نگه داشتنت میکنی به سمت صندوق میری.
اینجا همه عادت کردند هر چند روز یک بار حجم سیاه پوش تنهایی رو روی تنها میز این کافه که فقط یک صندلی داره و در کنج ترین جا استتار شده رو برای چند ساعت تحمل کنند و بگذارن ده بیست صفحه متن بنویسه، ده بیستا سیگار بکشه، و ده بیست هزار تومن قهوه اسپرسو بخوره.
تنهایی مزخرف ترین و دردناک ترین نعمتیه که خداوند به کسانی که تنها در تنهایی ذهنشون خلاق میشه هدیه میده !
توی آیینه ی مات و خاک گرفته نگاه میکنم، اونجا مرد غریبه ای هست که هنوز به چشمان من نگاه میکنه و لبخند میزنه ...