کجا بودی؟! بهت میگم کجا بودی لعنتی؟! باز هم رفته بودی پی الواطی خودت؟! توی کدوم آیینه جا مونده بودی؟ چرا تنهام گذاشتی؟! شاید اگه تو رو میدیدم این جوری نمیشد! نه ... این جوری نمیشد!
حتی شراب هم دستهام رو پاک نکرد. زیپو ... ای رفیق نیمه راه ... روشن شده بودی تموم بود! انقدر شاید الان نمیسوختم. دستهام هنوز هم بوی عطری رو میده که نمیشناسمش ... جسمی که نمیشناسمش ... پوستی که غریبه است ... حسی که گم شده! کجا انداختیش؟ فکر میکردم اون حس روی پوست تو جا مونده، به کدوم راهزنی اجازه دادی بدزدتش؟ کجا انداختیش؟ کجا شستیش؟ اصلا مگه میشه شستش؟! پس چرا من نتونستم سوزش دستم رو با شراب بشورم ؟ گفتم این تقلبیه!! قاطی داره!! دیدی؟!
گوشه اتوبان صدای فلش ماشین اعصابش رو به هم میریزه. با تمام وجود داره بالا میاره ... سرفه های وحشتناکش به حد انفجار خون رو توی سرش جمع میکنه ... دستاش میلرزه و معدش به خودش پیچ میزنه ... کامیونی کنار ماشین می ایسته ... رانندش گیج شده که چرا این داره اینجوری جون میده و رنگش پریده! داره از ناراحتی اشک میریزه یا اشکش برای فشار بالا آوردنه ...
روی تخت دراز میکشه ... دنیاش دور سرش میچرخه! دستش رو در دور ترین جای ممکن گذاشته و بهش نگاه نمیکنه.
بیا ...بیا ... بیا ... یک بار وقتی صدات میکنم بیا و روحم رو بگیر... ببین، هیچ کس نیست ... بیا دیگه!