دیروز داشتم بهش نگاه می کردم. خیلی از گفته ها اینطور شروع میشه توذهنم. سرشو تکیه داده بود آروم به شیشه ی اتوبوس و ژست خستگی داشت. دقت کردم دیدم حواسش خیلی ظریف به اطرافه و پاش رو کم کم از کفش در میاره. هر یه سانت که پاش رو می کشید بیرون میذاشت یه سانته 5 دقیقه هوا بخوره تا بوش بره. اگه یهو تمام پاش رو می کشید بیرون از کفشش گند میزد به اتوبوس و مجبور ببود بعد تذکر شاگرد راننده تمام 500 کیلومتر پاشو تو قبر بچه اش ( کفشش ) بذاره. لامذهب 41-42 هم که نبود پاش!
- خسته اس؟
آره بابا داغونش کردن.پاره اس!
- از کی دوباره شروع کرده؟
17 روز پیش بود. وقتی به دنیا اومد تنها بود. گفتم همه چی روبراهه دیگه. یه دفعه نذاشت و چشاش تو اتاق عمل افتاد به دختره پرستاره که موهای صاف و سیاش ریخته بود رو پیشونی عرق کرده اش. ندیدمش ها اما فهمیدم که کارش دراومده.
-الان کجاست؟
رو بالکن داره بهمن می کشه. تو چرا اینقدر کثیف شدی؟ میرم یکم رایت بیارم پاکت کنم.
-قبل تو اون اینجا بود با هم حرفمون شد تف کرد روم...