مهاجرت شبیه مردنه ... باید هرچی داری و نداری رو بذاری، همه ی آدمای اطرافت رو رها کنی، همه ی کوچه ها، خیابونا، کافه ها، شهرها رو رها کنی، با کمترین و سبکترین وسایل ممکن ناپدید بشی. بری جایی که هیچی ازش نمیدونی ... هیچ کس رو نمیشناسی ... هیچی از قواعد بازیشون نمیدونی ... هیچی از چیزاهایی که برای همه شون خیلی معمولیه نمیدونی ... حتی زبونشون رو هم نمیفهمی ... باید بری جایی که هیچ کدوم از چیزهایی که برات تا حالا ارزش بودن و سعی کردی با افتخار نگهشون داری دیگه هیچ ارزشی نداره که هیچ ... گاهی ضد ارزش میشه ... چیزایی که قبلا باعث برتری تو بودن دیگه هیچی به حساب نمیان ... اصولا کیلومترها با صف ارزشی اونها فاصله داری ... مخصوصا اگر مرد باشی ... و با کله میری ته یه چاله ی بزرگ به اسم بیگانگان، خارجی ها، دیگران، غریبه ها، ... که توش هرچیزی که فکر کنی هست ... جز تمام چیزا و جایگاهی که قبلا داشتی ... اولین سوال همیشه اینه که اهل کجایی؟ ... که بتونن تو رو با تمام کشورهای اطراف محل تولدت توی یه دسته قرار بدن و درباره ت پیش قضاوت داشته باشن ... از این نظر ماها خیلی ته چاله ایم! ... باید منتظر جملات عجیبی مثل اینا باشی که: چقدر جالب که انگلیسی میتونی حرف بزنی! ... اونجا فرودگاهم داشت یا رفتی جای دیگه؟ ... عه مگه گواهینامه داشتی اونجا؟ به چه دردی میخورد؟ ... تاحالا برف دیده بودی؟ ... لباسایی که باهاش اومدی رو بپوش گاهی ببینیم چه شکلی میشی با لباسای خودتون! ... پدر مادرت الان اونجا جاشون امنه یا مجبورن هی جابجا بشن؟ ... و به عنوان دردناکترین جمله ای که به من گفتن: اگه راحت تری با دست غذا بخور، میدونم توی کشور شما کسی قاشق چنگال استفاده نمیکنه و همه روی زمین میشینن! راحت باش ... راحت ...
زندگی اینجا یعنی زندگی در بینهایت تنهایی ...