میگفت خیلی وقته داره به حرفاش گوش میکنه. گاهی میخندید، گاهی گریه، گاهی هم فقط گوش میکرد!
- داداش، خان جون، هیشکی نیس؟ یکی این بطری رو ببره بشوره! حرفاش دیگه داره تکراری میشه !
بطری خالی خاک گرفته مدتیه گوشه حیاط تنهاست.
انقدر موقع سیگار کشیدن خوابش برده که لای انگشتای 2 و 3 ش کاملا سوخته، داره شبیه یه گلدون خالی میشه.
نرم نرم داره یه کاری میکنه که کاملا حذفش کنن!
دستاش رو بستن، رو سرش چادر کشیدن. از وقتی برگشته ندیده بودم چادر سرش کنه. همیشه با انگشت روی شیشه بخار گرفته ماشین نقاشی میکرد، یه آدم میکشید، همیشه گوشه های لب آدمک، قلبش رو نشونه میگرفت.
- آغا این دستای منو میشه آزاد کنین؟ میخوام یه آدم خلق کنم! شماها که انقدر میترسین چرا این کارو انتخاب کردین؟! آدم باید یه چیکه چیز داشته باشه! هوووووووووووی مرتیکه، با تو ام! گول هیکلت رو نخورا ! من خودم دوتای تورو حریف بودم!
نفس عمیق بکشید، میخوایم خیالات کنیم! به اثری که از نور توی چشماتون مونده خیره بشین! خیلی خوبه. حالا با هم میخوایم پرواز کنیم! نرم و آروم. آفرین! فکر کنین میریم یه جایی که درد نیست، ناراحتی نیست، همه شادن! آفرین. خیلی خوبه! توهم خوبیه!
تلفن رو آروم سر جاش گذاشتم.
نمیدونم چمه! الان باید ناراحت باشم! باید آب از چشمم بیاد!
خودش خواست! چیکارش میکردیم دیگه؟!
از بچگی بند کفش براش هیجان انگیز بود. الان هم که بال پروازش شده!
- خان جون نمازتون تموم شد میشه یه لحظه بیاین سر پله ها؟! قربون چروکای صورتت، شما که موقع ذکر گریه نمیکردی! دیگه کی باید بفهمم چیزی نیست که من بگم براتون تازگی داشته باشه.
صدای لرزون علاج نداره. مخصوصا اگه جلوت یه کوه عشق باشه.
پی نوشت: مرد تنها هم رفت. به احترامش این بلاگ را سکوت خواهیم کرد.