.
حتما وقتی تکه های تابلوی شیشه ای رو سرفرازانه داشته با جارو دستی هول میداده توی خاک انداز حس آرامش عجیبی داشته که دیگه لازم نیست بدن نیمه عریان دختر نقاشی که همیشه ازش متنفر بود رو ببینه. از اول هم با اینکه روی دیوار آویزون بشه مشکل داشت. کلا با هرچی از اول مشکل داشت تسویه حساب کرد، نابودش کرد، انداختش بیرون. تابلو، عروس هلندی، بند پر از گل سرخ خشک شده، دکور اتاق، ...!
خودخواهی و استبداد توی خون این مردمه. ریشه توی فرهنگشون داره. از بزرگ و کوچیک، زن و مرد، پیر و جوون همه میخوان فقط همونی بشه که خودشون میخوان حتی به زور. حتی اگر طرف نخواد. حتی اگر به طرف آسیب بزنه. حتی اگه به اعصاب و حریم و جسم و روحشون تجاوز بشه. فقط این مهمه که خودشون چی میخوان. دیگه هیچی مهم نیست. حاضرن برای اینکه به اونی که میخوان برسن به همه آسیب بزنن. اول میگن، بعد میپرسن، اگه طرف بگه نه دعوا میکنن، جواب نده به زور انجام میدن. اگر هم چیزی بگی ناراحت میشن چون فقط به خودشون حق میدن و همیشه هم یه بهانه برای توجیه میارن. (خنده ی حضار).
تیکه تیکه زندگیم پر شده از اینکه یکی دیگه چی خواسته و به خاطر اینکه به خواسته ش برسه یه بلایی سر اعصاب و روان و آینده و زندگی من آورده. عادت کردم به اینکه از دست بدم و به روم نیارم. تابلوی نقاشی روی شیشه که هدیه دوستم بود خورد شد، خودش! تصمیم گرفت دیگه نباشه! براش سخت بود حجم سنگین نگاه و تنفر کسی رو تاب بیاره. تکه تکه رها میشم از هرچی فکر میکنم مال منه. لمس تر و بیحس تر و رهاتر ... رهایی یعنی بی توقعی، یعنی بیچیزی ...
کاش می شد بلند فریاد زد: آنچه از من یا هر کس دیگر در ذهن داری یا می بینی جنبه ای از وجود خودت است! در حالت عادی، آدم ها فقط آیینه هایی هستند که از کنارتان عبور می کنند ... اینکه چه در آیینه می بینی بستگی به عمق فرا فکنی جنبه های مختلف خودت دارد... بسته به آن تصور یا توهم، به کسی نزدیک می شوی یا از کسی فرار می کنی ... بعضی وقت ها این نقش فرا فکنی شده توسط فرد مقابل پذیرفته می شود و شروع به بازی آن نقش می کند ... گاهی هم این اتفاق نمی افتد!
زمانی که کسی درباره من نظر یا قضاوتی را بیان می کند من در واقع تصویر شفافی از جنبه ای نهفته و زیست نشده از خودش را می بینم که تمنای آزادی و تعادل دارد! حتی گاهی کسی نظر خودش درباره خودش را از طرف من بیان می کند! و بعد شکایت می کند که من چرا همچین نظری دارم؟ در موارد پیچیده تر، نظر خودش نسبت به خودش را از طرف من فرض می کند و بعد به دلیل بی عدالتی و ظلمی که در موردش شده تصمیم به تلافی و انتقام می گیرد! در برخی از مواد حتی کوچکترین کار یا حرف ساده و روزمره به بدترین مفاهیم ممکن تعبیر، و تبدیل به خنجر های زخم زننده ای می شوند که زخم شان ممکن است سال ها چرک بیرون بریزد! اینجا ممکن است با رفتارهای تکانشی شدید مواجه شویم ... مثل پاک کردن کل اکانت ها یا بلاک کردن از تمام راه های ارتباطی یا نامه های بلند بالای بسیار عجیب درباره تمام بلاهای وحشتناکی که آن رفتار بر سرش آورده و اینکه کسی چقدر حیوان غریبی باید باشد که اینگونه ستم کند و ...
ممکن است همانطور که کتاب روان درمانی اگزیستانسیالیستی مطرح می کند مشکل مربوط به پذیرش کارها و احساسات و کلا مسئولیت پذیری باشد! شاید عوامل دیگری باشد ... به هر حال برای شنونده می تواند بسیار آزار دهنده باشد! شنیدن حرف هایی از زبان افرادی که در جایی بودند که درباره شما حرفی زده شده یا دریافت متنی بلند بالا حاوی داستان های عجیب و شوکه کننده از طرف کسی که ممکن است آشنا یا دوست کنونی یا سابق باشد می تواند بار ذهنی عجیبی ایجاد کند که حفظ آرامش و بروز رفتار منطقی درست را سخت می کند. اصولا نیازی به جواب دادن نیست. فقط باید خواهش کرد که تکرار نشود. نه لازم است دفاعی شود نه لازم است برای اثبات اشتباه بودن اتهامات سنگین و غیر انسانی، تلاش خاصی صورت بگیرد. مرتب باید برای خود یادآوری کرد که این ها فقط جنبه های تاریک و بروز داده نشده از خود آن شخص است و ربطی به حقیقت ندارد. صرفا بیان چند جمله درباره اینکه تا وقتی از کسی نظر پرسیده نشده نباید نظری بدهد، ابراز عدم علاقه به دریافت دوباره این گونه متن ها، و درخواست برای عدم ارسال مجدد کافی است. اگر آبروی خود نزد دیگران را از دست رفته می دانید بهتر است تجدید نظری جدی درباره ارتباط داشتن با افرادی که بر اساس حرف های کسی درباره شما تصمیم گیری می کنند انجام دهید.
و اینکه شما جای فرد مقابل نیستید ... زخم های زندگی اش را نمی دانید ... قضاوت نکنید ... آرام گذر کنید! همین ...
اگر همیشه خود را قربانی اتفاقات و افراد میدانید، شاید باید کمی مسئولیت پذیری و انتخاب را یاد بگیرید. لطفاً قبل از گرفتن انتقام یا تخریب فرد ظالم، خطرناک، سمی، شیطان، مسئول تمام بدبختی ها و ... یک سر به یک مشاور آگاه بزنید! سپاسگزارم.
بازم حس عجیبیه ... داستان هایی که اینجا نوشتم داره دونه دونه حقیقی میشه ... آدم چاق روبروم نشست و نگران بود که میتونم مشکل کارخونه ش رو حل کنم یا نه ... مشکلش هم حل شد ... نمیدونم چطور کار میکنه ولی هرچی هست عجیبه...
توی فرودگاه تورنتو نشستم منتظر که هواپیما بپره ... برگردم سر کار خودم هلند ... شاید بازم لازم باشه برگردم ... ویلی فعلا که حل شد ... حس خوبی دارم ... بعد از چند سال!!
مهاجرت شبیه مردنه ... باید هرچی داری و نداری رو بذاری، همه ی آدمای اطرافت رو رها کنی، همه ی کوچه ها، خیابونا، کافه ها، شهرها رو رها کنی، با کمترین و سبکترین وسایل ممکن ناپدید بشی. بری جایی که هیچی ازش نمیدونی ... هیچ کس رو نمیشناسی ... هیچی از قواعد بازیشون نمیدونی ... هیچی از چیزاهایی که برای همه شون خیلی معمولیه نمیدونی ... حتی زبونشون رو هم نمیفهمی ... باید بری جایی که هیچ کدوم از چیزهایی که برات تا حالا ارزش بودن و سعی کردی با افتخار نگهشون داری دیگه هیچ ارزشی نداره که هیچ ... گاهی ضد ارزش میشه ... چیزایی که قبلا باعث برتری تو بودن دیگه هیچی به حساب نمیان ... اصولا کیلومترها با صف ارزشی اونها فاصله داری ... مخصوصا اگر مرد باشی ... و با کله میری ته یه چاله ی بزرگ به اسم بیگانگان، خارجی ها، دیگران، غریبه ها، ... که توش هرچیزی که فکر کنی هست ... جز تمام چیزا و جایگاهی که قبلا داشتی ... اولین سوال همیشه اینه که اهل کجایی؟ ... که بتونن تو رو با تمام کشورهای اطراف محل تولدت توی یه دسته قرار بدن و درباره ت پیش قضاوت داشته باشن ... از این نظر ماها خیلی ته چاله ایم! ... باید منتظر جملات عجیبی مثل اینا باشی که: چقدر جالب که انگلیسی میتونی حرف بزنی! ... اونجا فرودگاهم داشت یا رفتی جای دیگه؟ ... عه مگه گواهینامه داشتی اونجا؟ به چه دردی میخورد؟ ... تاحالا برف دیده بودی؟ ... لباسایی که باهاش اومدی رو بپوش گاهی ببینیم چه شکلی میشی با لباسای خودتون! ... پدر مادرت الان اونجا جاشون امنه یا مجبورن هی جابجا بشن؟ ... و به عنوان دردناکترین جمله ای که به من گفتن: اگه راحت تری با دست غذا بخور، میدونم توی کشور شما کسی قاشق چنگال استفاده نمیکنه و همه روی زمین میشینن! راحت باش ... راحت ...
زندگی اینجا یعنی زندگی در بینهایت تنهایی ...
دلم ... دلم تنگ است ... برای تمام لحظات خوش آرامش ... برای تمام دم هایی که از انتهای وجودم میخندیدم ... برای تمام روزهایی که به نظرم بیهوده و نافرجام بودند ... دلم تنگ است برای یک نفس راحت حرف زدن ... با تمام وجود احساس را در کلمات درست تزریق کردن و بیان کردن تا فضای گفتگو رنگ زیبایی بگیرد ... دلم تنگ است برای نوشتن ... برای خواندن ... برای بودن ... فقط بودن !! نه هیچ چیز دیگری ... دلم برای تمام اجزای تکراری تمام سالهای تباه شده تنگ است ... برای بلند خواندن ... برای با هم خواندن ... برای درک درست جریان متناوب بین دو انسان ... برای آواز خواندن ... خندیدن ... شیطنت ... برای پرنده ها ... وای چقدر برای پرنده ها دلم تنگ است ... برای عشق ساده و نابشان ... برای معصومیت و پاکی شان ... برای نگاه کودکانه و شادشان ... برای تمام فضاهایی که حتی یک بار در آن نفس کشیده بودم دلتنگم ... حتی برای زندان آرزوهایم ... حتی برای شکنجه گاه روزهای سرد و مرگبار؟ ... نه ... برای این دلم تنگ نیست ...
بارها تیر خلاص به جسم درحال جان کندنم زدم ... این بار هم میزنم ... هر بار راحت تر از دفعه پیش ... این بار جای سالم پیدا نمیکنم راحت ... دلم برای یکپارچگی وجودم هم تنگ شده ... به جای این ترکیب ناموزون و موجود نا آشنا که شبیه جذام زدگان نمیشود هویتش را مشخص کرد ، زمانی انسانی زندگی میکرد ... تکه هایش را باید از چاه های عمیق و لجنزار گذشته جمع کرد ... امروز هیبتی عجیب و ترسناک به جا مانده که تنها باید از او فرار کرد ... میفهمم ... درک میکنم ... همیشه همه از من فرار کرده اند ... شخصیت مورد علاقه ام هیچ وقت گوژپشت نتردام نبود ... ولی درکش میکنم ... با تمام وجود درکش میکنم
حال عجیبی دارم ... مثل کسی که توی خواب داره کابوس میبینه ولی میخواد فریاد بزنه و نمیتونه ... نه میتونه فرار کنه نه میتونه راه بره نه میتونه داد بزنه ... فقط گاهی یه هو زیر پاش خالی میشه و با وحشت و ترس عجیبی سقوط میکنه به بیداری ... بیدار شدن اما کاری نمیتونه برای برزخ توی خواب بکنه ... اون هیولا هنوز ادامه داره ... فقط کافیه باز به خواب عمیق بری ... فقط کافیه باز خسته باشی ... اون هیولا توی تک تک سلولهای وجودت وجود داره ...
بیا بشین بهت بگم چه خبره ... داره چی میشه و بعدا چی میشه ... توی این خونه آدمها عقل و منطق ندارن ... فقط کافیه یه اتفاقی بیوفته و همه شروع کنن داد بیداد کردن ... بقیه هم این رو خوب فهمیدن ... ازش سو استفاده میکنن ... میشه روند رو تقسیم کرد به دو قسمت بالا و پایین مثل موج سینوسی ... هر پی (عدد پی 3.14) رو بگیر حدود۱، ۲ یا ۴ واحد زمان (فصل، سال، دهه، ...) یه دور کامل دو پی هم میشه۲، ۴ یا ۸ واحد ... در واقع سه تا موج سینوسی هستن که داخل هم با تناوب های مختلف دارن پیش میرن. از صفر تا پی دوم همه چیز شروع میکنه به گل و بلبل شدن ... امیدواری روی ماکسیمم! همه درحال ساخت و ساز ... همه رفته ها برمیگردن، آدما سازنده میشن ... از پی دوم تا پی کم کم خیلی چیزا شروع میکنه به روشن شدن ... آدما مست از نتیجه سازندگی کم کم خوشی میزنه زیر دلشون شروع میکنن وارد حاشیه هایی شدن که فضا رو برای انگل ها فراهم کنه ... از پی تا سه پی دوم انگل ها تمام وجود آدمها رو میگیرن و به اوج میرسن ... از سه پی دوم تا دو پی باز آدما کم کم به خودشون میان و شروع میکنن به انگل کشی و به خودشون اومدن ... نقطه دو پی درواقع نقطه صفره برای دور بعد ... حالا کیه که همه اینا زیر سرشه؟ ... خود مردم به خاطر حماقت و ساده لوحی و بی منطقی ... که به آدمای سو استفاده گر اجازه میده با سو استفاده از بی سوادی موج ایجاد کنن، انگل بریزن توی خونه و این وسط سو استفاده کنن ... خب این دوره ها چقدر طول میکشه؟ برای اون سینوس بزرگه یه تناوب، برای اون سینوس متوسطه دو تناوب، برای اون سینوس کوچولوعه هم هشت تناوب. خب الان کجاییم؟
الان برای اون موج با تناوب کوچکتر چهار پی هستیم، برای اون موج با تناوب متوسط دو پی داره تموم میشه، برای موج اصلی و بزرگ متاسفانه روی نقطه پی قرار داریم! یعنی هنوز خیلی مونده که واقعا دور باطل تموم بشه ... به عمر من و تو که قد نمیده. و متاسفانه تازه داره سیستم انگلی اصلی شروع میشه!
جالب قضیه اینه که حال مردم اصولا توی دو پی خیلی خوبه. الان دوتا سینوس کوچیکتر روی دو پی هستن. و جال مردم روی پی خیلی بد میشه. و برای اون سینوس بزرگتر ما روی پی هستیم. یعنی احتمالا مردم یه حال خیلی خوبی رو تجربه میکنن که زیاد هم دووم نداره. بعدش کم کم میفهمن که تازه وارد زمستون شدن. احتمالا توی سه پی دوم سینوس بزرگ در قعر بدبختی سیستمی بیاد روی کار که دیگه مردم هیچ نقشی توی روی کار اومدنش نداشته باشن چون جون و توانی براشون نمونده ولی کم کم شروع میکنن به تکون خوردن.
میشه این دوره ها رو کوتاه کرد؟ شاید. فقط کافیه دیگه موجی نباشه. فقط کافیه دلیلی برای سو استفاده دیگران دیگه نباشه.
خیلی دردناکه دیدن این همه بدبختی. و متاسفم که دوران زندگی من جایی بوده که همه چیز داشته سمت منفی محور ایگرگ ها میرفته.
اینا رو از کجا میدونی؟ خیلی ساده ست ... فقط کافیه گاهی به آسمون نگاه کنی یا از آسمون به همه چیز نگاه کنی.
حالا باید چیکار کنم؟ هیچی ... سعی میکنم فقط از بازی برم بیرون. جایی بازی کنم که قواعدش بر اساس ایجاد موج کار نمیکنه. منطق حاکمه و منطقش هم قابل پیش بینی باشه.
ریاضی خیلی قشنگه ولی من متاسفانه هیچی ازش نمیفهمم! مگرنه میرفتم روی سیستم های انرژی تجدید پذیر کار میکردم شاید حداقل دامنه موج کوتاه بشه!
ماشین مو تراش که آروم روی سرش راه میره دسته بزرگی از ارتش خاکستری و سفید موهای بی رمغش رو از پا در میاره. تمام توجهش به اینه که چیزی جا نمونه. چشمهاش رو میبنده و آروم مسیر حرکت موزر رو پشت سرش دنبال میکنه. تراشیدن موی سر همیشه آرامش عمیقی بهش میده. خرده موهایی که تا چند دقیقه پیش روی سرش جا داشتن الان به توالت پرت میشن. سرنوشت خیلی از وجودها همینه ... تا وقتی کارایی دارن جایگاهشون بالاست و همین که کاراییشون رو از دست میدن دور ریخته میشن ... مهم نیست کجا ... هرجا سریعتر و به صرفه تر بشه از شرشون خلاص شد.
همین طور که به عمق مردمکش خیره شده پیش خودش میگه: میگن همیشه چیزی که توی آیینه میبینیم ازخودمون خیلی قشنگتره چون مغز یه قسمتی از تحلیل های روزانه ش رو میذاره برای زیبا سازی تصویر خودآگاه نسبت به خودمون که خودمون رو برای خودمون جذابتر کنه که تحمل موندن توش رو داشته باشیم. اگه واقعاً این تصویر قشنگتر شده ست که دیگه هیچی! بیچاره اطرافیان هر روز دارن چی رو تحمل میکنن!
از جلوی آیینه کوچیک میره، چراغ توالت کوچیک رو خاموش میکنه و یه نگاهی به خونه خیلی کوچیکش میندازه. باورش نمیشه یه روز توی یه خونه بزرگ با همه امکانات زندگی میکرده. جریان زندگی من چرا برعکس پیش رفت؟! این که از هیچ شروع کنی به یه چیز کم برسی رو بهش میگن موفقیت ولی اینکه از امکانات کامل شروع کنی و به یه چیز کم برسی رو بهش میگن فاجعه. تحملش سخته.
توی این یکسال اخیر انقدر پیر شده م که خودمم باورم نمیشه. گاهی به عکس های دو سه سال پیش نگاه میکنم انگار ده سال پیش بوده. انگار هر روز رو چندین بار زندگی کردم انقدر سخت بود. پیر و خسته و خموده شدم. مکانیزم طبیعی تکامل داره برنامه های دقیقش برای حذف تدریجی بدنم از چرخه مصرف انرژی رو مو به مو پیاده میکنه و من فقط میتونم یه گوشه از سگ دو زدنم، آروم و بی اراده نتایج عملکرد هوشمندانه ش رو تماشا کنم... این بود زندگی؟ چقدر غم انگیز!
یک کم فکر کرد ... دید هنوزم زنده ست! ... براش مهم نیست چه کسی میاد، میخونه، میره، ... چه برداشت های مزخرف و بی ربطی ممکنه بکنه یا نکنه ... چه مفهومی میخواد بسازه یا چی رو میخواد به خودش ربط بده یا نده ... بازخورد دیگران الان دیگه مهم نیست ... زنده ست هنوز ... تجربه میکنه!
اینجا شده توالت افکار بو دار و غیر قابل تحمل که باید بریزمشون دور ... هرچند از اولش مال من نبوده ولی توالت قشنگیه ... دلم نمیاد ببندمش ... یکی دیگه ساختش، من گرفتمش، ادامه ش دادم، الانم دلم نمیاد متروکه بشه!
حرفهایی که اینجا زده میشه در حد همون افکار بو داری که باید دفع بشه ارزش دارن ... دیگه با خودتونه که چی میخواین از لابه لاش بردارید! نوش جان ...
میدونی ... سرطان شبیه جدایی از یه آدمه ... دقیقا با همون توالی ... نتیجه ش هم تقریبا یکیه ...
قبلش مثل یه موجود کامل داری زندگیت رو میکنی، خوشی ... یکپارچه و کامل ... دنیا بالا پایینش رو داره و تو اصلا به بدنت فکر نمیکنی ... همه چیز سر جای خودشه دیگه ... باید هم باشه ... همینه دیگه ... گاهی خسته میشه، گاهی نفس کم میاره، بیخواب میشه ولی کار میکنه ... کم کم یه زمزمه هایی میاد از یه جاهایی ... انگار یه چیزایی دیگه درست کار نمیکنه ... اولش انکارش میکنی ... نه هیچی نیست ... خوب میشه ... کم کم میبینی داره بزرگتر میشه ... دیگه نمیشه نادیده ش گرفت ... سعی میکنی براش راه حل های ساده پیدا کنی ... یک کم دیگه میبینی انگار کل یکپارچگیت رو داره میبره زیر سوال ... وقتی به عنوان مشکل باهاش برخورد میکنی میبینی چیزی، جایی از وجود که زمانی جزئی از تو بوده بنا به دلایلی ، که بهش میگن تغییر، جهش، تکامل، یا هر کوفت دیگه ای ... دیگه دلش نمیخواد با تو باشه ... شروع کرده توی خودش به تغییر و جدا شدن از سیستم یکپارچه قبلی ... اینجاست که آدم میترسه ... اولین مواجهه جدی با یه مشکلی که دیگه نه میشه انکارش کرد، نه میشه ساده ازش رد شد ... نه میشه راحت حلش کرد و آرومش کرد ... ترس از جدایی ... ترس از مرگ ... همه ش یکیه !! ... ازینجا به بعد سعی میکنی براش راه حل جدی پیدا کنی ... شاید بری دکتر شاید بری مشاور ... شاید درمان خونگی پیدا کنی ... ولی کار به جایی میرسه که بهت میگن چاره ای نیست جز اینکه جراحی کنی و از خودت جداش کنی ... اگر نکنی مرگه ... مشکل بزرگتر میشه ... باید تکه ای از وجودت رو از خودت جدا کنی ... اندامی که تا حالا توی زندگیت نقش حیاتی داشته ... خیلی ها تصمیم میگیرن بمیرن ولی جدا نکنن ... خیلی ها هم زود حاضر به جراحی میشن ... با هر ترس و دلهره ای که هست تن به جدا کردن میدی ...
فکر کردی تموم شد ... خوب شد ... دیگه درست شد؟ ... نه ... تازه اولشه ... همون جور که توی خماری و سوال های تمام نشدنی چرایی این تغییرات و جهش هستی ... کلی سوال برات ایجاد میشه که الان باید با این درد طاقت فرسا چیکار کنم؟ ... با جای خالی قسمتی از وجودم چیکار کنم؟ ... با این حجم زخم و خونریزی و چرک و ضعف چیکار کنم؟ ... شاید سالها بگذره تا جای زخمش بسته بشه ... عادت کنی بتونی با نبودن اون عضو زندگی کنی ... باز شاد باشی ... باز خندی ... ولی جاش باز هم گاهی درد میگیره ... گاهی توی خواب میبینی هست ... سالمه ... گاهی توی خواب میبینی میخواد باز برگرده ... کابوست میشه ... بعد از یه مدت میبینی باز داره یه اتفاقایی می افته ... میری دکتر بهت میگن گویا میخواد برگرده ... شاید ترسناکترین بخش ماجرا همینجا باشه ... برگرده؟! ... یعنی باز ...
اینجا حاضری انواع درمان های ریز و درشت رو بکنی که نکنه باز برگرده ... بهت میگن ممکنه تا آخر عمرت باز گاهی ببینی میخواد برگرده ... این حتی از اینکه تا آخر عمرت بهت میگن سرطانی و مریض بدتره! ... از اینکه همه به چشم یه ناقص مشکل دار بدبخت بهت نگاه میکنن بدتره ...
حالا فکر کن این وسط ببینی بعد از چند سال یه عضو دیگه هم داره ساز مخالف میزنه ... و باز همون پروسه ... همون درد ... همون بیداد ... چه خبره دیگه ... بسه ... آدم مگه چقدر تاب داره؟
سرطان برای من یعنی جدایی ... یعنی یاد بگیرم وابسته نباشم ... به دیگران ... به نزدیکان ... حتی به خودم ... حتی به بدنم ... آخرش حتی بدنت هم ترکت میکنه ... پس این همه مالکیت و انتظار و توقع و پر رو بازی چیه؟ ... این همه دروغ و چرت و پرت گفتن برای به دست آوردن چیه؟ ... این همه آبرو ریزی و بازگو کردن اسرار مگوی بقیه برای چیه ؟ ... این همه تهمت و دروغ بستن به بقیه چیه؟ ... یعنی حاضری به هر قیمتی، حتی بی آبرو کردن و دروغ گفتن، چیزی که با خود خواهی میخوای رو به دست بیاری؟ ... این دقیقا تجاوزه ... یعنی مجبور کردن کسی به کاری که اون تمایل نداره انجام بده با توصل به زور یا هر چیز ناراحت کننده دیگه فقط به دلیل اینکه تو دوست داری ... برگشتن به چیزی که ازش جدا شدی خود سرطانه ... میکشه ... درد داره ... کابوسه ... باید با از دست دادن کنار بیای و زندگی جدیدی شروع کنی ... حتی بدون اون عضو ... شاید تنهای تنها تا آخر!
من سرطان رو تجربه کردم ... باهاش جنگیدم ... باز هم میجنگم ... ولی بمیرم حاضر نیستم بذارم باز مبتلا بشم! چون مرگ بهتر از اون جور زندگیه.