- اصولا از اول اشتباه نصب کرده بودند! ... باید حالت آیینه ایش رو به بیرون باشه نه داخل!! این جوری روز از بیرون داخل پیداست ولی شب از داخل بیرون پیدا نیست!! ... باز کن دوباره ببند ...
= دعوا از اول خلقت سر این بوده که زنده بمونن و منتقل بشن به نسل بعد! یه دعوای اساسی بین مولکولای آلی و معدنی! بیشتر مثل یه مسابقه بین اسیدهای نوکلئیک که کدوم گروه بیشتر و بهتر میتونه ادامه پیدا کنه و تمام عناصر دنیا رو به اسید نوکلئیک تبدیل کنه! هر گروهی تونست بهتر بشه بقیه رو هم بخوره که مثل خودش بشن!! بقیه ی حرفها چرته ...
- انگار کلا ضعیف ساختنش ... ترک هم خیلی داره ... فکر نکنم دیوارای محکمی هم داشته باشه!! ... پله فرار نداره ... آسانسورش هم که دونفر توش به زور جا میشن! ... پا گرد پله ها هم که ... اساس رو از پنجره باید بیاریم ؟!!
= آره ... برای همین میگن همه چیز از دریا شروع شده ... الان هم همه چیز به دریا وابسته ست ... وقتی حیات خواست به خشکی بیاد انگار یه تیکه از دریا رو برداشت دورش سلول کشید با خودش آورد ... همه ما یه تیکه از اون دریا هستیم!! به همون آرامش ... به همون طوفان ... همون قدر غیر قابل پیش بینی ... همه ما توی تکه ای از همون دریا توی وجود مادرمون شکل میگیریم و بزرگ میشیم تا به دنیا بیایم!! ...
- چکه میکنه!! ... باید شیرش رو عوض کنی ... بوی خیلی بدی هم میده ... فکر کنم چاهش گرفته ... کلی آب راکد مونده و گندیده!! ... ببین این دوش رو هم از بیخ بکن بنداز دور ازین دوش جدیدا بذار ... حالا که میخوای اینجا رو بکنی کفش رو هم عوض کن قربون دستت ... آره ... سنگ نه، خیلی لیز میشه ... ازین مواد جدیدا هست که یه تیکه در میاد ...
= دینامیک بودن سیستم باعث میشه هر بلایی هم سرش بیاری یه جوری خودش رو نجات بده ... مکانیسم های خیلی زیادی شکل گرفته که بتونه از پس هر تغییری بر بیاد ... ولی اینا هم تا یه جایی جواب میده ... الان با این همه مواد و چیزای جدیدی که آدم از صد سال پیش تاحالا ساخته رسما گند زده به سیستم تعادل ... خودش رو هم داره از بین میبره ... کلا سرعت تغییر وحشتناک زیاد شده ... همه چیز رو داره نابود میکنه ...
- عزیز جان فقط من یک کم عجله دارم ... اینجا تا کی حاضر میشه ؟ ... اگه دو هفته ای تموم میشه شروع کنیم! ... من خیلی سرم شلوغه دو هفته هم برام خیلی زیاده ... دستت درد نکنه اگه دیدی زودتر تموم شد بگو رنگ بگیرم یه دستی هم به دیواراش بکشی ... همه ش جای تابلو و میخ و سیم مونده روش ... ازین روکش پشمالو جدیدا هم خوبه ... لطف میکنی ... شماره ت رو بده برات بریزم ...
= بر عکس چیزی که آدم فکر میکنه تقریبا هیچ کنترلی روی دنیای اطرافش نداره ... حساب کتاب دنیا خیلی دقیقه ... هرچی الان نابود کنه بعدا باید براش تاوان بده ... این رو زمانی میفهمه که دیگه خیلی دیر شده ... انسان نادان ترین موجود روی زمینه!
گاهی انقدر فکر میکنم که تمام زمان و زمین دور افکارم میچرخند ... مثل دیوانه ای مست و چشم از حدقه بیرون زده خط روبرویم را دنبال میکنم و باز فقط فکر میکنم ... در دنیای امپراتوری تضادها هر چه خود را بیشتر به بیرون پرتاب میکنیم بیشتر در خود فرو میرویم ... هرچه بیشتر میخواهیم دیگران را بشناسیم خود را میبینیم ... چیزی که از دیگران میبینیم آیینه ی درونیات خودمان است ... حرفی که به دیگران میزنیم در واقع تمام اندیشه هایی است که درونمان درباره خودمان انبار شده و بیرون میپاشد ... هر فحشی، ناسزایی، مهربانی، لطف، خدمت ... هرچه می اندیشیم برای دیگری است در واقع برای خودمان است ... دنیا گویی آیینه ای به وسعت هر چیزی جز خودمان جلویمان گرفته که تنها میتوانیم خود را ببینیم ... تنفر اینجا بزرگترین پارادوکس ممکن است ... که از خود متنفر میشوند و آن را به صورت دیگران استفراغ میکنند ... برعکس ... هرچه درون خود بیشتر میرویم گویی جهان بیرون را بیشتر شناخته باشیم و به دیگران بیشتر لطف کرده ایم ... که هر قدم که در پاکی بر میداریم هدیه ای است به دیگران نه به خود!!! همه مان آیینه وار میچرخیم و گوش میدهیم ... هر آنچه بیرون است خودمانیم و هر آنچه درون است غیر ... مستانه هوشیاریم و متفکرانه مست !!
در تضادهای بیشمار عامل تشدید است که میان دو سر تضاد جدایی ایجاد میکند ... خوب ها همیشه بهتر و بد ها همیشه بد تر میشوند ... فقیر دائم فقیر تر و دارا همواره داراتر میشود ... و بزرگترین تضاد انتخاب است!!! همه چیز انتخاب توست در جایی که هیچ انتخابی نداشته ای!! ... عدل در بی عدالتی و ناهمسانی تعریف میشود ... خوبی در میان بدی مفهوم میابد ... بخشش را بزرگترین مال اندوزان انجام میدهند ... دیوانگان صادقانه فریاد میزنند و اندیشمندان ریاکارانه سکوت میکنند ... عاشقان تیشه به ریشه ی روان هم میزنند و فارقان مهربانانه همدیگر را آرام میکنند ...
این است دنیای ناز ما ... چیزی که برای خود ساخته ایم ... یا چیزی که تصور میکنیم !!!
- سلام دکتر ... نه اصلا خوب نیست ... نشسته روی زمین گریه میکنه انگار داره از رو زمین یه چیزی جمع میکنه با یه چیزی مثل قاشق ... نه والا من نمیفهمم چی میگه!!! ... حالش خوب بود ... جلو آیینه داشت خودش رو نیگا میکرد یه هو شروع کرد دور خودش چرخیدن و داد کشیدن که "افتاد ... ریخت ... همه ش ریخت" ... همه ش میگشت دنبال یه چیزی انگار ... بعد هم نشست رو زمین مثلا شروع کرد به جمع کردن!! ... باز فکر کنم همون ... آها بله داریم ازش هنوز ... چشم چشم ... دکتر من خیلی نگرانشم ... بله همین الان انجام میدم ... خیلی ممنون ... خدانگهدار
- همه ش توی سرم میچرخه ... انگار همیشه جلوی چشممه ... یه لحظه انگار پرت میشم اون زمان ... خیلی وحشتناکه ... نمیدونم چه طور ولی حتی تمام چیزای اون موقع رو احساس میکنم ... مثل بو ... لامسه ... مزه ... همه چیز ... کاش اقلا توی جاهای خوبش فرو میرفتم ... گاهی نمیتونم بفهمم زمان الان حقیقته و اون توهم یا اون حقیقته و این توهم!! ... قبلا یه توتم داشتم ... الان دیگه اونم کار نمیکنه ... چند بار باید اینا رو زندگی کنم؟
- بیدارش نکن ... باز داره خواب میبینه!! ... بعد از این کابوسایی که میبینه وقتی بیدار میشه میگه خواب دیده پیر شده ... زمان ما رو اونجا توهم میزده ... خانواده داره اونجا ... میبرنش حتی دکتر ... خیلی فشار روش زیاده ... حق داره ... والا هرکی بود قاطی میکرد ... دیروز ظرف واکنشش افتاد شکست ... تمام کارای چهار ماهش از بین رفت ... ریخت زمین ... نمیشد دیگه جمعش کرد ... رنگش شده بود گچ!!! ... الانم به زور خوابید ... نمیدونم کی میخواد تموم بشه این کار لعنتیش ... تموم بشه راحت بشه بنده خدا !!!
چشمهایش را بست ... لرزش پلکهایش را که تمنای دیدن داشتند آرام کرد ... نمیخواهم ببینم ... سنگینی سرمای هوا از روی گونه هایش سر میخورد ... نفس هایش را آرام کرد تا بشنود ... دستها در جیب، پا روی پا انداخته، صاف روی نیمکت قدیمی نشسته بود ... با هر دمی که میکشید خنکای هوای منجمد تا عمق قلبش را سرد میکرد ... انگار صدای متبلور شدن بخارش را هم میشنید ... هیچ صدایی ... حتی خنده یا هیاهوی کودکی ... حتی قدای سنگین پوتین های سیاهی ... هیچ ... به پشت پلکت که خیره شوی شاید بتوانی آیینه وار خودت را بی انکار ببینی ... شاید ندانی چرا ... این روزها برای خودبینی تشنه تر شده ای ... گمان میکنی از پله کانی بی انتها بالا رفتی که هیچ حصاری دور آن نیست ... و حتی نمیدانی به کجا میرساندت ... سریع تر و سریع تر بالا میروی به امید آنکه انتهایش آنجا باشد که تو می اندیشیدی شاید بهشت ... شاید رویا ... شاید ... لحظه ای توقف میکنی ... زیر پایت دره ای به نابودی ... بالای سرت بی انتهایی درون ابرها ... سرمای دیوانه بر صورتت سیلی میزند ... دست ها را محکم ار در انتهای جیب فرو میکنی ... آرنج ها را محکم تر به خود میچسبانی ... پناهی جز خودت نیست ... اینجا بودنت شجاعت میخواست و صد برابر آن حماقت ... رسیدنت امید میخواهد و ... دیگر هیچ ...
نه بسته ای به کس دل ... نه اجازه میدهی ببندد کس به تو دل ... آدم ها انگار تا یک جاهایی هنوز ته دلشان امیدوارند کسی بیاید ... کسی پیدا شود ... کسی دیگر از بیرون ... از یک جا به بعد دیگر هر کسی می آید "آن" نیست ... حتی او هم دیگر آن نیست ... دست در جیب، سر روی شانه خود میگذاری و تنگ میان بازوان خودت میگنجی و چشم به بازتاب نی نی تنهایت پشت پلک هایت میدوزی ... دیگر خوبی و بدی جهانیان مال خودشان ... میخواهی مال خودت باشی و بس ... نظری جلب نمیکنی و نمیکنند ... با همه مهربان میشوی ... حتی با خودت ... نه توقعی داری به چیزی ... نه انتظار رفتاری .. کاری ... هیچ ... خوب و بد اینجا دیگر به خودت ربط دارد
- آدم خوبی بود ...
= خیلی
- نمیخوای کاری بکنی ؟
= تحسینش میکنم ...
- نه، نمیخوای ببینی اگر خوبه با هم باشید؟
= نه ... معلومه خوبه ...
- چرا ؟ مشکلش چیه پس؟
= اون هیچی ... من کاری نمیکنم ... چون نمیخوام زندگیش رو خراب کنم ... من آدم رابطه نیستم ... خرابش میکنم
کاش همه به این حد از فهم میرسیدن!!!
یه دفتر داده بود بهش که توش براش بنویسه ... صفحه اولش هم یه چیزی خودش نوشته ... گفته این جا برام بنویس بعد ازت میگیرم میخونم ... بعد رفته ... انقدر رفت که دیگه یادش رفت دفترش رو ببینه ... دفتر تنها کنج فراموشی بی یادگار توی خودش فرو رفته ... نه نویسنده ای ... نه خواننده ای ... هم نویسنده رفته هم خواننده ... یه روز داشتم نگاهش میکردم ... بیچاره از تنهایی زرد شده ... میراث خوبیه کتاب خونه ... توی کتابها چند عمر زندگی خوابیده ... چیزهایی که فقط برای یکی دو نفر مفهموم داشته که دیگه نیستن ... مرده شور خاطرات نامعلوم رو ببره ... بی توضیح ... نا مفهموم ... رنگ و رو رفته ... مثل انعکاس صورت بی روحی که نصفه شب توی راه اضافه یا کم کردن آب بدن نیمه خواب داره گیج از کنار یه آینه رد میشه و ناغافل خودش رو میبینه ... عوض شدی عوضی !!!
سرش رو میذاره روی میز ... خسته ... پرضعف ... گم ... نفسی که توی ریه فرو میره بوی عجیبی داره ... بوی فرش ماشینی، جوراب، عرق، غذای مونده، مداد، کاغذ ...
- ادامه بدم؟
= آره ... ببخشید ...
- 4 ساعته داری مینویسی ... میخوای استراحت کنی؟
= نه وقت نداریم ... آخرش رو نفهمیدم ... میشه دوباره توضیح بدین؟
- از کجاش؟
= از اونجا که انرژی صفر شد !!
---------------------------
- میای یا نه؟
=نه
-برو سر کوچه تا بیام ...
=خودم میرم ...
- سوار میشی یا نه؟
=نه ... میخوای داد بزنی!!
- کجا میری؟ اگه جایی میخوای بری برسونمت!!!
= میخوام قدم بزنم!!
- من اونجام بیا ...
= نه ... دورم ... حدود 200 متر فاصله دارم!!
-کجایی؟ بگو بیام ...
= توی خیابون!! به تو چه؟!!
- بلاکم کردی؟
= آره ... تو نمیخوای با من باشی!!!
- درک میکنم!!
هیچی واقعی نیست ... همه چیز داستانه ... من اشتباهم ... بقیه همه زنده هستن ... منتظر عذر خواهی ... تمام ببخشید ها مال شما!! بذارید من به مردنم برسم ... درک میکنم ... کسی چرا از جانب حق پایین نمیاد؟ ... ببخشید که خسته م ... انرژی صفر ... فشار ثابت ... حجم ثابت ... حق صفر!!! دنیا خلاصه شده توی زاویه نگاه شما ... اونجا که ما هستیم اصولا وجود نداره!! اهمیتی هم نداره!!! شما ببخشید!!!
آخرین ظرف رو روی میز بلند میذاره ... تقریبا تمام میز پر از ظرفهای شسته شده ست ... سینک رو میشوره و زمین رو خشک میکنه ... همه چیز هست ... فقط فیلمبردار نیست ... گفته بودم نگیرید ... هنوز هم میگم ... نگیرید !!! ... برداشت 9 ... حرکت ...
-گفته بودی میخونیش !
=وقت نشد
- باور کن هنوز هم نمیدونم باید چیکار کنم !! هزار تا فکر توی سرم میرخه ...
=چه فکری؟
- هیچی !!
= یا نگو یا اگه میگی ..
- کامل بگم!!
=بله
- هیچی!
فصل ها می آیند ... سالها می روند ... پرندگانی که با گرگ ها میرقصند هنوز به فکر کوچ هستند ... ابرهایی که از درختان عبور میکنند ماه را پنهان نگه میدارند ... باد اما معجزه ی تازه ای است ... بوی هزار نغمه را به دوش میکشد ... آرام و بی صدا ... جشن چمنزار ... تشویق برگ ها ... طراوت زندگی را در بی خویشی تمام عناصر پخش میکند ... نشسته سرد و بی صدا سنگ ... هیچ نشانی از دلهره ی طوفان ندارد ... نه غمی از تنهایی ... نه آشوب و دل آشوبی از اینکه چیزی را از دست بدهد !!
چشمانش را میدزدد ... نمیداندچرا ... صدایش اما ... صدایش بهانه ای ست برای شنیدن! چشمانش ... نقطه ها حرف هایی برای نزدن ...
- کی باید بری ؟
= زود
- همیشه برای رفتن زوده !
= با خیلی چیزا کنار نمیام !
- باشه ... من دیگه چیزی نمیگم ... هر وقت خودت خواستی ...
= باشه ... خوبه
- حداقل اون جوری گاهی از دور ... اما ... حق داری ... برای همین بود هیچ وقت نمیخواستم بیام ...
= ...
من رفتم ... تو رفتی ... او رفت ... صرف افعال استمراری!
پیرزن با لبخند زورکی عجیبی بهش خیره شده بود ... با لهجه عجیبی حرف میزد ... تقریبا باید حدس میزد که منظورش چیه ... هر از گاهی سری به آشپزخونه ش میزد و برمیگشت ... بوی تند غذایی که معلوم بود پر از ادویه های مختلفه مخلوتی از سرگیجه و اشتها رو القا میکرد ... به سختی روی یکی از صندلی های کهنه نشست و به حرف زدن ادامه داد ... هر از گاهی با آستین پلیور کهنه ش میزی که پشتش نشسته بود رو پاک میکرد ... انگشتای کشیده ش از هر بند به یک سمت کج شده بود ... گاهی میخندید و جای خالی دندونای عقبیش رو بدون هیچ اکراهی نمایان میکرد ... بشقاب استیلی که جلوی مرد گذاشته بود انقدر خط خطی بود که به زور میشد به جای آیینه ازش استفاده کرد ... بیشتر از اینکه بتونه صورتش رو ببینه برق عرق صورتش رو میدید ... پیر زن لحظه ای ساکت شد و با صدای جیغ مانند و لحن ستایشگری چند بار اسمی رو صدا کرد ... پسر بچه لاغر اندام جلوی در ایستاده بود ... بعد از موهای به شدت فر و نامنظمش سفیدی چشمش که سیاهی پوستش رو بیشتر نشون میداد جلب نظر میکرد ... مرد آفتاب سوخته با دست سلامی کرد ... پسر بدون اینکه جوابی بده یا تغییر حالتی توی صورتش ایجاد بشه همون جور که خیره به مرد بود گیتارش رو محکم تر گرفت و آروم به سمت آشپزخونه رفت ...
- این هست پسره پسر!!! خوب بچه ای بود! زیاد حرف نزد دیگه بعد از اون که پدر دیگه نبود!!! مادر همیشه سر کار! من همیشه فقط مشتری!!! تنها!!!
کاسه چینی تقریبا بزرگ غذایی که شبیه خورشت یا سوپ بود رو با احتیاط جلوش گذاشت ... ملاقه کج و کوله ای که توی کاسه بود به نظر خیلی بزرگ میرسید ... از کنار دیوار شمع نیمه سوخته ای رو روی میز گذاشت و روشن کرد ... چشمای ریز پیر زن به نور شمع خیره مونده بود ... انگار میخواست مطمئن بشه که خاموش نمیشه ... شاید هم حس دعا بهش دست داده بود ... دستاش رو باز کرد و با لبخندی مرد رو دعوت به خوردن کرد ... خیلی آروم سر جاش برگشت و زیر چشمی حرکات مرد رو به دقت نگاه کرد ... شاید میخواست ببینه خوش مزه شده یا نه ... این کار رو تمام مادران دنیا انجام میدن ... لذت تماشای با اشتها غذا خوردن بچه هاشون ... یا تمام کسایی که جای بچه هاشون هستن ... مرد تصمیم گرفت با اولین قاشق جوری نشون بده که انگار بهترین غذای زندگیش رو خورده ... ولی نیازی به تظاهر نبود ... غذا انقدر خوشمزه بود که تمام وجودش با هر قاشق تحسین ناخودآگاه مرد رو فریاد میزد ...
دو مرد میانسال با لباس های خاک گرفته و به شدت کهنه آروم و بی صدا و تقریبا پا ورچین وارد شدن ... صورت های تیره مهربون و لبخند های عمیقی داشتند ... کلاه هاشون رو از سر برداشتند و بدون حرف زدن به پیر زن سلام کردند ... پیر زن که به سختی میتونست قیافه اونها رو تشخیص بده بعد از چند لحظه از جاش پرید و خیلی هیجان زده سمت اونها رفت ... خیلی آروم حرف میزدن و کاملا مشخص بود که شور فوق العاده ای دارن ... پیر زن که از دور مراقب آشپزخونه بود سمت مرد اومد و پچ پچ کنان چیزی در گوش اون گفت که مرد هیچی متوجه نشد ... ولی جوری وانمود کرد که فهمیده و لبخند زد ... دو مردی که هنوز نزدیک در ایستاده بودن به مرد نگاه پر هیجانی کردند و دست تکون دادن و بیرون رفتند ... چند لحظه بعد با جسمی بزرگ و عجیب که با دقت با پارچه پوشونده بودن رو بی صدا داخل آوردن ... پیرزن که جلوی آشپزخونه ایستاده بود و حواسش به مرد ها بود با صدای بلند پسر رو صدا زد ...
پسر با چشم های از تعجب باز مونده و نگاهی عجیب به مردها و پیر زن که داشتند با ریتم ناهمگونی دست میزدند و حرکاتی شبیه نوعی رقص میکردند نگاه میکرد ... کاملا بهت زده طرف جسم پارچه پیچ شده رفت و با یه حرکت پارچه رو از روش کنار زد ... برق خاصی توی چشماش افتاد ... چند لحظه خوشحالی و ...
بغض تمام عضلات صورت پسر رو میلرزوند ... آرنجش رو جلوی چشمهاش گرفت و مردها رو عقب زد و بیرون دوید ... پیرزن که انتظار این رفتار پسر رو نداشت تند تند و دلجویانه به مردها چیزی گفت و دنبال پسر رفت ... غم عجیبی مردها رو بی حرکت کرده بود ... یکیشون رو به مرد کرد و از بین ناراحتی مواج صورتش لبخندی به مرد زد ... پیرزن غرغر کنان داخل شد ... روی صندلیش نشست و بغضش ترکید ... مردها که همونجا خشک شده بودن و کلاهشون رو به سینه شون فشار میدادن چیزی گفتند و عقب عقب بیرون رفتند ... پیرزن اشکهاش رو با گوشه روسریش پاک کرد و سعی کرد به مرد بفهمونه که این قایق کوچک مال پدر اون پسر بود که وقتی بچه بود ازش استفاده میکرد و ماهی میگرفت ... این مردها لطف کردن و اون رو تعمیر و رنگ کردن و براش آوردن ولی اون ... درمانده بود از اینکه نمیدونه چطور میشه پسر رو شاد کرد ...
مرد از دهکده دور میشد ... هوا گرم بود ولی نه به اندازه ی افکار متلاطم مرد ... با هیچ قایق و سفری نمیشه از فکر گم گشته ها فرار کرد ...
- تو اولین احمقی نیستی که این کار رو میکنه. راحت باش.
=خیلی باحاله!!
- جذابیتش توی غیر عادی بودنشه. اگه بیست هزار سال پیش بود مقوله عجیبی به حساب نمی اومد.
فندک چرک و کثیفی که روش یه زمانی عکس یه گرگ بود رو باز و بسته میکرد. به سوراخ کنار فرش خیره شده بود. بوی وحشتناک و خفه ای تمام فضا رو گرفته بود. تمام بدنش انگار از عرق چسبناک شده بود. جورابش تقریبا به کف پاش چسبیده بود. به زحمت میشد یه جایی بین وسایل پیدا کرد که بشه راحت نشست و خمودگی پاها رو آروم کرد. صدای رد شدن ماشین های سنگین گاهی فضای رخوت اتاق رو میشکست. زخم کنار چشمش هر از گاهی از فکرهای عذاب دهنده بیرون میکشیدش.
-چقدر مونده؟
= باید صبر کنیم. قرار بود چند ساعت پیش کامیون بیاد. میخوای بری یک کم بیرون؟
- نه! حوصله دیدنشون رو ندارم. نگاهشون اذیتم میکنه.
= از وقتی رسیدیم حالت عوض شده! تا حالا انقدر عصبی ندیده بودمت!
- کم پیش میاد از چیزی متنفر بشم ...
در فلزی به زحمت باز شد. تمام مغازه رو خاک گرفته بود. انقدر خاک توی هوا بود که به زحمت میشد نفس کشید. چند تا قفلی که به سختی باز کرده بودند رو کنار در انداخت و خم شد که از در کوتاه زنگ شده داخل بشه. جلوی پاش پر بود از پر کبوترایی که احتمالا غذای گربه ها شده بودن. برای اینکه بشه بیشتر از نیم متر داخل رفت باید چند تا کارتن رو جابه جا میکرد. وسایل کهنه و پوسیده رو کنار میزد و جلو میرفت. احساس میکرد تمام وجودش رو خاک خفه کننده ای گرفته.
- باید بذاریمشون همین جا.
=اینجا؟ اینجا که خیلی ...
- گفتم باید بذاریمشون همین جا! جای دیگه ای به ذهنم نمیرسه! مجبوریم!
= اینجا بیشتر از مغازه شبیه ... یه انباریه !! چرا انقدر آشغال اینجاست؟ من که حاضر نمیشدم وسایلم رو اینجا ...
- خیلی حرف میزنی! ... انباری هرکس اندازه احساس از دست دادنشه. اینم انباری ماست. برو سریع بیارشون. پول مفت ندارم برای کامیون بدم!
تنها، خیره، خسته و پرفکر کنار در نشسته بود. به سختی میتونست بدنش روحرکت بده. برای بعد از اینجا هیچ ایده ای نداشت. خیابون نیمه شب سرد و تاریک بود. الان باید ...
.....
نمیدونم، هر چند وقت یه بار میاد اینجا وایمیسته، زل میزنه به اون ته، اخم میکنه، بغض میکنه، گریه میکنه، یه چیزایی زمزمه میکنه بعد سرش رو میندازه پایین، آروم که شد آروم راهش رو میگیره میره ... بیشتر شبیه یه مراسم شده براش که هر چند وقت یکبار میاد انجامش میده میره ... عجیب نیست! آدم ها کارای عجیب زیاد میکنن، اینم مثل بقیه! ... میره اون دور مثل بچگیش چشماش رو محکم پاک میکنه و دماغش رو بالا میکشه ... انگار هیچی نشده! ... به پنجره طبقه اول خیره میشه، دقیقا جایی که آیینه قدی بود ... هنوزم منتظره که شاید ... شاید!!!
بوی عطر قدیمیش هنوز توی فضا جاریه ... گوشاش تیزه که صدای تق تق کم جون بیاد ... مثل کسی که به چیزی معتاد باشه هر چند ثانیه یه بار از پنجره بیرون رو نگاه میکنه ... شاید ... پیچکی که دور میله های نرده ی بالای دیوار پیچیده داره کم کم سبز میشه و برگ دار میشه ... کم کم دیگه ... همیشه پنجره با صدای چرخ های قرقره ای باز میشه ... بوی ناز کاج های بارون خورده و خاک مرطوب میپیچه توی اتاق ... هوای گرگ و میش و ابری بهترین نوریه که میتونه اینجا باشه ... همه چیز خوب ... همه چیز آروم ... همه چیز جز ...!!!
- توی کشو دنبال چی میگردی؟
+ یه سری کارت پستال بود که از پدر بزرگم گرفته بودم ... همین جا بود!!!
- گذاشتی ته اون کمد بالای تختت ... اونجا رو بگرد
+ چرا انقدر میای اینجا ؟
- جای دیگه ای ندارم ... کس دیگه ای هم صدام رو نمیشنوه ... خودت یه روز میفهمی چرا !!!
+ خوبه که میای ... ولی اگه یه روز گمت کردم چیکار کنم ؟
- از اینجا که رفتین میتونی باز بیای پشت همین پنجره ... لای همین درختها که براشون اسم گذاشتی ... من همیشه همینجام ... جای دیگه ای ندارم که برم
+ چرا انقدر ناراحتی همیشه ؟ مگه هرکی مثل تو بشه خنده یادش میره؟
- این رو هم بزرگ شدی میفهمی!! سعی کن اینجا رو فراموش کنی ... مگرنه بهت سخت میگذره!!!
...
+ از وقتی همه چیزو یادم دادی من بیست سال بزرگتر شدم!!! هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر راست بگی!!!
- زمان مال اونجاست ... اینجا دیگه مفهومی نداره!!! این رو هم کم کم بزرگ میشی یاد میگیری!!!