-
خونه
شنبه 29 تیر 1392 15:00
ببین اینجا اتاق کارم بود، فسقلی و جمع و جور. چقدر اینجا تا صبح قلم زدم، قدم زدم! خونه که خالی باشه هرچی که دلت بخواد میتونی توش ببینی! خودت رو هرجا بخوای میبینی دیگه، لازم نیست بری دمپر آیینه فکستنی بشی که تلخک توی آیینه رو ببینی! نشسته بر سنگ فرش برهنه، نا امید زار می گرید. خانه خالی، خاطراتی چون شبح از هرکجا آوار...
-
لولو
جمعه 21 تیر 1392 10:54
بیا اینجا ببین ... شاید هیچ چیز توی دنیا آرامش بخش تر و زیباتر از این نباشه که روی کف پوش پشمالوی وسط سالن بشینی و به چهره ی ناز و عمق خواب بانو خیره بشی ... با همون موهای ژولیده ی پخش و پلا، دستاش رو هم جلوی دماغش مشت کرده ... روی کاناپه دراز کشیده خوابش برده ... هیچی هم زیر سرش نیست ... داره آروم و با وقار همیشگی...
-
لکه سیاه کوچولو
دوشنبه 3 تیر 1392 02:15
عصبی ام ... آره چیه؟ ندیدی یه مرد تنها عصبی باشه ؟ ... توی آسانسور دیدمت بس بود ... تمام وجودت عرق کرده بود ... آخه عاقل مگه ساعت 1 شب میره پیاده روی؟ ... عاقل شاید نره ولی یه عصبی میره ... نفسش تند میشه ... کم کم عرق تمام بدنش رو میگیره ... احساس گر گرفتگی تمام وجودش رو آتیش میزنه ... تمام خونه رو با مشت گره کرده دور...
-
سنگ صبور
دوشنبه 28 اسفند 1391 21:54
سنگ ... کاغذ ... قیچی!!! سنگ ....... کاغذ .......قیچـــــــــی!!!!!! بازم که باختی بانو ... سرش رو تکیه داده به شیشه ماشین. پاهاش رو بغل کرده و آهنگ رو زمزمه میکنه ... شیشه بزرگ عینک آفتابیش به جاده خیره شده ولی چشماش بسته است ... مرد توی آیینه داره از توی آیینه عقب یه چشمی من رو نگاه میکنه ... - من که گفتم مجبور...
-
پرنده
یکشنبه 30 مهر 1391 15:41
بالاتر، آره بالاتر ... به چشمام نگاه کن ... اشکلال نداره ... بذار ببینمت ... هنوز جاش روی بازوی راستت مونده ... خودش هم نباشه همیشه یه اثری از خودش میگذاره ... امروز ریشت رو نمیتراشی؟ ... کاش میتونستی دستت رو بیاری بیرون از آیینه و ببینی چقدر یخ کردم ... تو به این میگی عشق یا وابستگی ؟ ... مراقب حولت باش، داره باز...
-
دخترم ...
شنبه 1 مهر 1391 00:59
بذار ببینم این چیه! ... چرا اینجوری شدی ؟ چقدر داری عوض میشی! ... داری پیر میشی و شکسته. کم کم دارم شک میکنم خودت باشی. آخه چرا انقدر سریع؟ توی این چند ماه اخیر مگه چه بلایی سرت اومده ؟ بانو جان، عزیزم بیا ... میگم شما که توی کشورتون کنکور چیز خاصی به حساب نمی اومده پس دبیرستان بودین انگیزتون برای زندگی چی بود ؟! چرا...
-
ببین ...
شنبه 27 خرداد 1391 10:42
بیاجلو ... بیا ... بیا ... آها ... من که چیزی روی پیشونی تو نمیبینم، تو روی پیشونی من چیزی میبینی ؟!! یه نوشته ای،علامتی، تابلویی ... نه بابا! یه چیز تو مایه های ... " پاچه ی گشاد، لطفاً بفرمایید! " یا " ابله مادرزاد، بچاپ و برو" آره دیگه ... ببین من میگم مشکل چشماته! ... آره ! یه بلاهت دیرآشنایی...
-
بی بازتابی
دوشنبه 22 خرداد 1391 21:01
دیروز داشتم بهش نگاه می کردم. خیلی از گفته ها اینطور شروع میشه توذهنم. سرشو تکیه داده بود آروم به شیشه ی اتوبوس و ژست خستگی داشت. دقت کردم دیدم حواسش خیلی ظریف به اطرافه و پاش رو کم کم از کفش در میاره. هر یه سانت که پاش رو می کشید بیرون میذاشت یه سانته 5 دقیقه هوا بخوره تا بوش بره. اگه یهو تمام پاش رو می کشید بیرون از...
-
قیژ غییژ
جمعه 12 خرداد 1391 05:33
اینجوری نیگام نکن! چیه خب دارم فنا میشم از بیخوابی. فکر کردی مریضم ساعت 4:48 دقیقه بشینم قهوه بخورم قیافه ی کج و کوله تورو روی زیپوی خط خطی خیره بشم و با زور بهت بخندم؟ ببین ... اصلا نمیشه با تو منطقی حرف زد، منطق یک بازتاب توی آینه یا هر گور دیگه اینه که هرچی بهش بگی بگه خودتی، خودتی ... خودمم دیگه ! پس فکر کردی...
-
لک بری
سهشنبه 9 خرداد 1391 01:52
من از تمایلم برای اینکه کسی باشم خسته شده بودم برای همین در گلدان یک لیوان وایتکس ریختم، به زیرسیگاری پر فوت کردم و به دوران خوشی که با توداشتم فکر کردم. شب که بیدار شدم صدای جاروی رفتگر در کوچه مرا در خاک انداز جابجا کرد. گربه شده بودم انگار بین زباله ها. دور خود می گشتم و هر صدایی توجهم را سریع جلب می کرد. نزدیک تر...
-
بیمار
یکشنبه 7 خرداد 1391 17:06
دوبار زنگ زدم و جواب ندادی. لابد بازهم شب بیدار مانده بودی و اتد می زدی....با خودم شروع کردم به فکر کردن تا خستگی در کرده باشم که بوق صدای تلفن توجهم را جلب کرد " بیدار شدم عزیزم. دارم پا می شم برم بشینم". لبخند به قول ادبیات خاص خودت جالبناکی زدم و نوشتم : باشه وقت تلف نکن. زودتر بشین و بیا! تفاله های چای...
-
کابوس مرگ
پنجشنبه 4 خرداد 1391 05:16
کجا بودی؟! بهت میگم کجا بودی لعنتی؟! باز هم رفته بودی پی الواطی خودت؟! توی کدوم آیینه جا مونده بودی؟ چرا تنهام گذاشتی؟! شاید اگه تو رو میدیدم این جوری نمیشد! نه ... این جوری نمیشد! حتی شراب هم دستهام رو پاک نکرد. زیپو ... ای رفیق نیمه راه ... روشن شده بودی تموم بود! انقدر شاید الان نمیسوختم. دستهام هنوز هم بوی عطری رو...
-
همش تقصیر اون موز روی میز بود !!!
جمعه 29 اردیبهشت 1391 14:11
و خداوند CD سیستم عامل حوا را رایت کرد! و به جبرئیل فرمود : ببین جبرئیل مسخره بازی در نیاور میدانم روی یه فلاپی هم جا میشده است ولی خوب تکنولوژی پیشرفت کرده است دیگر !! ببین، CD خور اینترنال هم دارد!! بگذار بالا بیاید!! " و خداوند و جبرئیل ساعت ها مراحل کند نصب شدن سیستم عامل حوا را به نظاره نشستند. جبرئیل رو...
-
غسل جهالت
جمعه 18 فروردین 1391 00:45
چشماش داره از کاسه بیرون میزنه. شنیده بودم یارو از تعجب دهنش باز مونده ولی ندیده بودم. همینجوری منو بربر نگاه نکن! چیه؟ مگه چی گفتم؟! ازم پرسید پسرم کجا غسل تعمید شدی؟ منم گفتم ما توی مذهبمون ازین کارا نمیکنیم، به جاش یه کار دیگه میکنیم! گفت چی؟ منم براش توضیح دادم.اصلا به من چه؟! تازه مراسم هم داره، فکر کردین فقط...
-
کوچه ی تنگ غربت و تنهایی
دوشنبه 15 اسفند 1390 02:23
ببین عزیزم، لازم نیست هر کاری من میکنم تو هم همون کارو بکنی، یککم از خودت خلاقیت داشته باش!! من اصلاح میکنم تو هم میکنی، مسواک میزنم تو هم میزنی، قیافم رو کژ میکنم تو هم میکنی، دارم پاپیون میبندم رفتی یه پاپیون دقیقاً شکل مال من برداشتی داری میزنی. خیلی کارت زشته، عمیقاً غیر انسانیه! یه بار هم که شده برو یه کاری بکن...
-
خنیاگر تنهایی که آوازش را از دست داده است ...
سهشنبه 2 اسفند 1390 01:14
چشمام رو میبندم، نفس توی سینه اسیر میشه، انگشتام میلرزن. کفش مردونه چرمی نوک پام رو میزنه. همیشه با زانوی شلوار کت-شلوار مشکل داشتم ... هیچ کس نیست،همه رفتن. بوی عطر،گل و الکل همه جا پخشه. کراواتم رو شل کردم، احساس خفگی بهم دست میده وقتی دکمه بالای یقه پیراهن مردونه با اون یقه سفت و خشکش بسته میشه ... قطره ی عرق از...
-
بارون
جمعه 2 دی 1390 15:07
پیر زن فرانسوی از وقتی نشسته کنارم یه بند داره حرف میزنه. لهجه عجیبی داره، خیلی از کلمه هایی که استفاده میکنه رو نمی فهمم. حالم از بوی گند عطر تندی که به خودش زده به هم میخوره. دهنش بوی سیگار میده و نگاهش خیلی هیزه! همیشه توی هواپیما حس عجیبی داشتم. سرعت، ارتفاع، بوی صندلی ها و صدای هواکش بالای سر، سکوت عجیبی که گاهی...
-
سنگ صبور نمناک
جمعه 2 مهر 1389 02:03
رفتی توی چشمای درشت و قهوه ای اون چیکار؟ این همون چشماییه که همیشه دل منو تکون میده، جای مرد توی آیینه اونجا نیست،جای تو توی همون آیینه ی زنگار گرفته خونه ی قدیمیه که هرچی میسابیدیش بازم کدر تر میشد. جای تو انحنای نازک این چشمای ناز و شفاف نیست. دخترک با شور و هیجان داستان جدید دوستیش با یه پسر جدید رو آب و تاب...
-
رویا
پنجشنبه 15 مرداد 1388 18:35
بیا، دستت رو بده به من، انقدر از من دور نشو، تو که میبینی کسی پیشم نیست. بیا، برای یه بارم که شده به جای اون که دراز به دراز روی تخت دو نفرت که نصفش همیشه خالیه لم بدی و من رو بپایی از پشت اون آیینه سنگین چسبیده به سقف خودت رو پرت کن پایین، ایینه رو بشکن، بیا پیش من. این پایین بهتره! مست از بی خوابی به انگشتام اجازه...
-
پوزش
شنبه 3 مرداد 1388 18:16
به خودم خیره شدم، تنها چیز آشنایی که در انعکاس مقعری که توی شیشه ی عینک آفتابی بزرگ و وسیع دختری که رو به روم نشسته دیده میشه. به اندازه ی تمام این بیست و چند سال عمرم غریب و به اندازه ی تمام تنهایی هام نزدیک و غیر و قابل فرار ... با آهنگ لوس و مغرورانه ای می پرسه : اینجا بهت خوش میگذره ؟ - حقیقت رو می خوای بشنوی یا...
-
گیج
جمعه 26 تیر 1388 16:50
چشمات رو باز میکنی، سرت هنوز گیج میره. نمیدونی از غلظت قهوه ایه که خوردی یا از سنگینی هوای کافه ای که همه دارن توش سیگار میکشن و هیچ روزنه ای برای ورود هوای تازه توش وجود نداره. وسایلت رو بر میداری و در حالی که تمام تلاشت رو برای رو پا نگه داشتنت میکنی به سمت صندوق میری. اینجا همه عادت کردند هر چند روز یک بار حجم سیاه...
-
عشقی ...
چهارشنبه 5 دی 1386 17:16
بعضی وقتا میخوای خودت باشی. خودت رو دوست داری٬ کلی با خودت حال میکنی. گاهی هم میخوای خودت نباشی. دلت از ته دل میخواد که یکی دیگه باشه ... هر کسی جز خودت. اون وقته که میری توی یه قالب دیگه و میشی یکی دیگه و ... اون وقته که اونی که توی آینه واستاده برات میشه غریبه ... توی این شیش هفت ماه هیچی تغییر نکرد ... انگار همین...
-
شهر زیبای امید و بودن
پنجشنبه 3 خرداد 1386 14:04
الهه ، باور کن این قشنگ ترین و تاثیرگذارترین شعریه که تا حالا گفتی . زلزله ای بود که ساختار ذهنم رو ریخت به هم . بی نهایت زیباست ........... (( همه چیز دست خداست و فقط اون میدونه چیکار کنه ... تو میتونی موفق بشی باور کن من بهت قول میدم میدونی چطور ! خوب اولین راه و کار که شاید به نظر سخت ترینش باشه عوض کردن نحوه فکرت...
-
در آغوش باد
پنجشنبه 20 اردیبهشت 1386 10:40
نیگاش کن ترو خدا .... باز مبهوت واستاده داره منو نیگا میکنه .... خوب شد نه ؟ .... اینجوری هم میتونم کل هیکل بی ریختت رو ببینم ٬ هم خونه بزرگتر شد. .... تو هم از اون توالت اومدی بیرون ... چرا آقاهه این جوری برخورد کرد ؟ ..... یه جوری انگار دیوونم ... مگه چیه ؟ گیریم یکی بخواد ۸ متر و نیم دیوار سالن خونش رو آیینه کنه...
-
نرگس
جمعه 14 اردیبهشت 1386 20:46
زیبا ترین نوشته چیزیه که از قلب کسی بیرون میاد و وقتی زیبا تر میشه که اون طرف یه عزیز باشه . میتونم به جرات بگم چیزی که تونست بعد از چندین روز شاید هم چندین ماه لبخندی از قلبم به لبم بیاره این نظر بود که نرگس عزیز برام نوشت. مخصوصا جمله آخرش . عاشق این نوشته ام .... {{ بی نهایت خسته ام، انگار کوهی روی من نشسته است....
-
من ... کیستم ؟ !!
پنجشنبه 24 اسفند 1385 10:55
تازه دارم میفهمم آدم خودش باشه چقدر سخته ! یعنی وقتی توی آینه نگاه میکنه خودش رو ببینه ٬ نه یکی دیگه ٬ یه غریبه ... ولی من هنوز هم دوست دارم باهاش حرف بزنم ! ببین آقای محترم ! تو دیگه تو نیستی ٬ تو من هستی یعنی من تو هستم ! لطفا هرچی من میگم تکرار نکن! خوب برای اینکه مطمان بشی یه آزمایش میکنیم ! من میزنم توی گوش خودم...
-
دلقک های من مردند ٬ دیگر من ماندم و خودم ...
پنجشنبه 17 اسفند 1385 09:45
نمیدونم چه مرگم شده . دارم دیوونه میشم. مغزم اصلا کار نمیکنه ... انگار یه چیزی نشسته روی سرم و داره سنگینی میکنه . تمام ذهنم خالی شده ! ازهمه بدتر اینکه از هیچ کدوم از شخصیتهای ذهنی که ساخته بودمشون نمیتونم استفاده کنم ! مغزم داره پوک میشه ! دیگه نمیخوام شخصیت پردازی کنم.
-
جایی دیگر ...
سهشنبه 8 اسفند 1385 09:52
کوله بارم را بر دوش گذاشتم و در منزلی دیگر سکنی گزیدم. آیا دیگر خواهی یافت مرا در تو در توی این کوچه های تنگ و تاریک و کثیف ! شاید گوشه دیواری نیمه فروریخته یافتی مرا که در جامه گدایان کنار سگی خفته ام! خدا را نیازار مرا ٬ بگذار رهگذران بیاندیشند که این گونه ام و این من هستم ! نقابم را برندار و برو ! من کی هستم ؟...
-
زندگی .... چی ؟
پنجشنبه 26 بهمن 1385 10:39
تو خیلی بد بختی ٬ میدونی ؟ !! از صبح تا شب تنها کارت اینه که هر کاری من میکنم تو هم بکنی . اگه ادای یه آدم حسابی رو در میاوردی باز میشد یه کاریش کرد ... ببین اگه بخوای میتونی بری یه آدم جدید پیدا کنیااا ٬ من دیگه لازمت ندارم .... اصلا از خودم هم دیگه بدم میاد چه برسه به تو که تصویری .... نمیخوای ؟ به جهنم که نمیخوای...
-
چگوارا
پنجشنبه 5 بهمن 1385 10:17
سلاااام ٬ به به ٬از این ورا ؟ امتحانات هم که تمون شد و .... دیگه راحت ... چیه ؟ حسودیت میشه یکی دیگه رو آوردم اینجا. به خدا داشتم دیوونه میشدم از تنهایی. فکرش رو بکن ٬ اینجا به این بزرگی و ساکتی ٬خوب آدم روانش به هم میریزه تنها. البته مجموعا زیاد فرق چندانی با قبل نکرده ٬ فقط ۸۰ کیلو به وزن اینجا اضافه شد ... یه...